2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

ترس واهی

سایه ای پشت دیوار است... 

 

آشناست،حسش می کنم 

 

حس ترسی عجیب در بند بند وجودم 

 

گویی تمام دنیا قصد جانم  دارند 

 

دیگر به خودم هم اطمینان ندارم 

 

12:15

 

شاهکار های هنری من

دفتر نقاشی و مداد رنگی های 12 رنگی ام را برمیداشتم

فرقی نداشت کجای دفترم فقط بازش میکردم

یک رنگ برمیداشتم و شروع به خط خطی کردن دفترم میکردم

ساده بودن ،اما با عشق .بنظرم بهترین شاهکارهای هنری جهان!

دفترم پر بود از نقاشی هایی که هیچ کجای دنیا همتایی نداشتند



روزی مادرم دفترم را برداشت و ورق زد ،نگاهی بمن انداخت .افسوس را در چهره اش دیدم!

نتوانست درکم کند،فقط خط خطی هایم را دید

شاهکار هایم را دور ریخت و دفتری جدید برایم خرید

شرع کرد به یاد دادن نقاشی هایی از چیزهایی که من هر روز آنها را میدیدم

اما من برای خود یک نقاش بودم،چیز هایی میکشیدم که در هیچ جای جهان پیدا نمیشد!

دیگر از نقاشی لذت نمی بردم

نقاشی را بکلی کنار گذاشتم دیگر از آن خط خطی ها هم خبری نبود...

بیداری


شاید...

 شاید روزی رسد که بجای فکر کردن به آینده ، به فکر امروز باشم


شاید روزی رسد که بجای حسرت خوردن برای لحظه های گذشته ،به فکر امروزم باشم


شاید روزی رسد که فقط امروز باشم


لبریز از شکفتن،سرشار از شادی،جدا از گذشته و آینده

 

فقط امروز، فارق از هرگونه تشویش


قطره ای که به اقیانوس باز گشته است...


دشمن درجه یک

باور های احمقانه را از خود دور کن 

 

وقتی به چیزی باور داشته باشی دیگر به جست و جوی آن نمی روی! 

 

تمامی مذاهب با دادن باورهای غلط به مردم 

 

آنان را از جست و جو باز داشته اند. 

 

((هر نوع باوری خطرناک است!!))

زندگی زیباست

 

آسوده باش 

 

هرچند کوتاه و گذرا 

 

بدن ، ذهن ، قلب 

 

زندگی را جور دیگر ببین! 

 

 

 

خودت را بشناس...

سلام دوستان خوبم قبلا درمورد مثبت اندیشی با هم حرف زدیم ولی بنظرم باید بیشتر بهش بپردازیم. 

در آمریکا،مثبت اندیشی از فرقه ی مسیحی به نام علم مسیح(christian science) زاده شد.برای پرهیز از واژه مسیح،تا افراد بیشتری را بفریبد،آنان به تدریج آن برچسب قدیمی را کنار گذاشتند و شروع کردند به صحبت کردن درباره فلسفه مثبت اندیشی. 

مرد جوانی با خانم مسنی در جاده ملاقات کرد.پیرزن پرسید:"چه بر سر پدرت آمده؟دیگر به جلسات هفتگی دانشمندان مسیحی نمی آید،و او مسن ترین عضو ماست،تقریبا پایه گذار انجمن است." 

مرد جوان گفت:"او بیمار است و بسیار ضعف دارد." 

زن خندید و گفت:"این فقط فکر اوست و نه چیز دیگر.او فکر می کند که بیمار است ،بیمار نیست.او فکر می کند که ضعیف است،ضعیف نیست.زندگی از فکار تشکیل شده است.هر طور که فکر کنی ،همانطور خواهی شد!فقط به او بگو که آرمان خودش را که به ما آموزش میداد از یاد نبرد.به او بگو که به سلامت بیندیشد و فکر کند که سرشار از قدرت است." 

مرد جوان گفت:"من پیام شما را به او خواهم داد." 

پس از هشت یا ده روز،بار دیگر مرد جوان با آن زن ملاقات کرد و زن پرسید:"چه شد؟آیا پیام مرا نرساندی؟زیرا او هنوز هم به جلسات نمی آید." 

پسر گفت:"من پیام شما را دادم،ولی او اینک فکر می کند که مرده است.و نه تنها او فکر میکند که مرده است،تمام همسایگان و فامیل و حتی من نیز همین فکر را می کنیم.و او دیگر با ما زندگی نمی کند،او به قبرستان رفته است! 

 

علم مسیحی راهی سطحی است.شاید به برخی چیزها کمک کند،به ویژه آن چیزهایی که توسط افکار ایجاد شده را می توان تغییر داد.ولی تمامی زندگی تو توسط افکار خلق نشده است... 

منتظر نظراتتون هستم 

حقیقت ،حقیقت است...

بدون باورها شروع کنید 

با روشنی ذهن شروع کنید 

با هوشمندی شروع کنید 

 

دربرابر هر آنچه که با آن برخورد می کنید باز باشید 

 ولی بدون هیچ تعصب. 

 

تنها در اینصورت است که امکان یافتن حقیقت وجود دارد 

 

واین حقیقت است که تو را نجات میدهد! 

 

نه هیچ چیز و هیچکس دیگر...

چشمانت را باز کن...

  

 

هر کاری که با نام دین انجام شود،مردم آن را قبول می کنند. 

 

هرچه که باشد،هر چقدر هم احمقانه! 

 

فقط کافیست نامی خوب به آن بدهی 

 

همین کفایت میکند. 

 

((دیوانه بازی است))

به مغزت غذا میدهی یا به نفست؟؟

یک بزغاله کوچک از یک نهر کوهستانی آب می نوشد و پادشاه حیوانات،شیر،از آنجا عبور می کند.وقت ناشتا است و آن بزغاله صبحانه ای مناسب است.ولی حتی حیوانات هم باید نخست بهانه بسازند،بنابراین شیر به بزغاله می گوید:"بچه جان تو خیلی نادانی،سلطان وحش را می بینی که دارد می آید و آنوقت باز هم آبی را که می خواهم بنوشم گل آلود می کنی.

بزغاله بیچاره گفت:"عمو،نهر از این سو جاریست.من نمی توانم آب را برای شما گل آلود کنم،شما بالاتر از من ایستاده اید.نهر اول نزد شما می آید و سپس نزد من،این خیلی زیاد است." 

حق با او بود.شیر بسیار خشمگین می شود و می گوید:"تو آداب سرت نمی شود که چگونه با بزرگترها صحبت کنی،پدرت هم چنین بود.دیروز با من صحبت می کرد و بدرفتاری کرد.من مشغول یک کار سیاسی بودم ،ولی حالا به دنبالش هستم." 

بزغاله گفت:"مرا ببخشید عمو،پدرم چند هفته است که مرده،او نمی توانسته دیروز به شما بی ادبی کرده باشد." 

شیر که بهانه ای نداشت می پرد و او را میگیرد و می گوید:"تو بر علیه بزرگتر های خودت حرف می زنی؟درس خوبی به تو خواهم داد،و آن درس یک صبحانه خوب است." 

  

سلام دوستان خوبم ....از این داستان چه نتیجه ای گرفتید؟میخوام نظر خودتونو راجع به این داستان برام بنویسید و بگید که وجه مشترکش با زندگی امروزه ما چیه؟ 

منتظر نظراتتون هستم...

بی تو سختمه

                            افسانه ها را رها کن؛ 

             

              دوری و دوستی کدام است؟ 

 

 

تو اگر نباشی دلم دق می کند!!