2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

گفت و گو با معبود...

 سلام  

شما تو خلوت خودتون چه جوری با خدا حرف میزنید؟ 

نماز میخونید؟ 

دعا میکنید؟ 

قرآن میخونید؟ 

یا...  

                             

 

یه داستان جالب در این مورد هست که دوس دارم شما هم بدونید... 

 

موسی (ع) از جنگلی می گذشت که با چوپان فقیری رو به رو شد.چوپان بی نوا و کثیفی که لباس پر وصله بر تن داشت و با خدا راز و نیاز می کرد.موسی از سر کنجکاوی،در پشت چوپان ایستاد و گوش فرا داد.نمی فهمید که چوپان چه نوع نیایشی با خدا دارد،زیرا او می گفت:خدایا وقتی مُردم مرا به بهشت ببر،آنجا من از تو مراقبت خواهم کرد...تو را شستشو می دهم و برایت غذاهای خوشمزه می پزم.از گوسفندانت مراقبت می کنم و برایت شیر می دوشم و...و پیام تو را به همه میرسانم. 

این سخنان چوپان از نظر موسی،غیر قابل تحمل بود،پس او را تکان سختی داد و گفت:((این مزخرفات چیست که میگویی؟)) 

مرد بیچاره آزرده شد و گفت:((دقیقا نمی دانم،چون هرگز او را ندیده ام،اما می دانم که خودم چنین نیازهایی دارم.)) 

موسی گفت:((بس کن!هرگز با خدا اینگونه گفت وگو نکن!این کفر است.به جهنم میروی.))مرد فقیر لرزید و عرق کرد و گفت:((اما من عمری است که با خدا اینگونه گفتگو کرده ام وهر چه را که به ذهنم آمده است،گفته ام.چیز بیشتری نمی دانم...تو راه درست آن را به من بیاموز.)) 

و موسی طریقه ی صحیح نیایش را به او آموخت و بعد چوپان بیچاره همراه گوسفندانش دور شد.آنوقت،ناگهان رعدی از آسمان بر زمین و جنگل فرود آمد و خداوند با خشم موسی را مورد خطاب قرار داد:((آیا دیوانه شده ای؟من تو را برگزیدم تا مردم را به سوی من بخوانی و تو آنها را از من جدا می کنی؟...یک عاشق...او یک عاشق بود.او یکی از بهترین بندگان نیایش گر من بود و تو قلبش را شکستی!ایمانش را گسستی!برو و از او پوزش بخواه و آنچه را که به او گفته ای پس بگیر...)) 

و موسی بازگشت،به پای چوپان افتاد و از او طلب بخشایش کرد.((مرا ببخش،اشتباه کردم.حق با توست.تو مقبول خداوندی و من نیایشی را که به تو آموخته ام پس می گیرم.)) 

 

و این دقیقا همون چیزیه که باید اتفاق بیفته.بذارید نیایش تو وجودتون رشد کنه.هر موقع احساس کردین که دلتون میخواد با خدا حرف بزنید،اونموقع آماده بشین.نیازی به تکرار روزمره کلمات نیست،وقتی این حس از راه رسید،راهو براش باز کنید و از هرگونه شرطی شدگی دوری کنید. 

به امید فرداهایی بهتر ... 

تا پست بعدی

نیایش

از وقتی که بدنیا اومدیم، کلیساها،مذاهب،سازمانهای نظام یافته،همه و همه شرع کردن به یاد دادن نحوه عبادت با خدا.ولی در واقع اونا فقط مارو از عبادت واقعی دور کردن،چرا که نیایش ماهیتی خود جوش داره و یاد دادنی نیست. 

اگه تو کودکی نیایش رو بهت یاد بدن ،از یه تجربه زیبا تو رو محروم کردن که میتونست خودش اتفاق بیفته. 

داستانی زیبا ازلئو تولستوی: 

 

در بخش خاصی از روسیه قدیم دریاچه ای بود که به خاطر سه قدیس مشهور شد.چیزی نگذشت که مردم آن حوالی علاقه مند شدند و برای دیدن آن دریاچه و سه قدیس به راه افتادند.کشیش ارشد منطقه از این موضوع ترسید.یعنی چه اتفاقی افتاده؟او هرگز درباره سه قدیس چیزی نشنیده بود و آنها توسط کلیسا تقدیس نشده بودند.چه کسی آنها را قدیس خوانده بود؟اما اخبار زیادی از معجزات آنها میرسید و مردم نافرمانی میکردند.بنابراین کشیش باید میرفت و شرایط را برسی میکرد.او سوار قایق شد و به جزیره محل زندگی آن مردم فقیر رفت.آنها واقعا مردم فقیری بودند ولی بسیار شاد زندگی میکردند.اگرچه آنها فقیر بودند ولی در درون بسیار غنی بودند،ثروتمندترین افرادی که کشیش تا کنون دیده بود.خیلی خوشحال زیر درختی نشسته بودند و مشغول خندیدن ،لذت بردن و روشنگری بودند.با دیدن کشیش کمی خم شدند و کشیش از آنها پرسید:در اینجا چه میکنید؟همه جا شایع شده که شما قدیسان بزرگی هستید،میدانید چطور باید عبادت کرد؟ 

کشیش به محض دیدن این سه نفر فورا فهمید که آنها باید کاملا امی،دیوانه و شیرین عقل و احمق باشند. 

آنها نگاهی به هم کردند و گفتند:متاسفیم عالیجناب!ما عبادت صحیح پذیرفته شده توسط کلیسا را نیاموخته ایم،چون ما افرادی عامی هستیم.ولی عبادتی خاص خود آماده کرده ایم،که اگر بخواهید به شما نشان میدهیم. 

کشیش گفت:بله نشانم دهید میخواهم ببینم چگونه عبادت مبکنید؟آنها ادامه دادند:ما فکر کردیم و فکر کردیم و فکر کردیم،اگر چه متفکران بزرگی نیستیم،ما فقط روستاییان احمق و بی سوادی هستیم.اما بالاخره تصمیم گرفتیم نیایش ساده ای انجام دهیم.در دین مسیحیت از خداوند بعنوان تثلیت یاد میشود:پدر،پسر و روح القدس.ما هم سه تا بودیم.اینگونه بود که این دعا را ابداع کردیم:شما سه تایید و ماهم سه تا.پس رحمتت را بر ما تمام کن!این عبادت ماست. 

کشیش بسیار عصبانی شد و از کوره در رفت و گفت:چه مسخره !ما هرگز دعایی مثل این نشنیده ایم .تمامش کنید!اینطور قدیس نمی شوید.شما فقط احمقید!آنها به پای کشیش افتادند و گفتند:تو دعای اصلی کلیسا را به ما یاد بده! 

بنا براین کشیش دعای کلیسای ارتدوکس روسی را به آنها آموخت.ای دعا،طولانی،پیچیده و حاوی کلمات ثقیل و غلنبه بود.درهای بهشت به روی آنها بسته شد.آنها گفتند:لطفا یکبار دیگر تکرار کنید،چون خیلی طولانی است و ما بی سوادیم.کشیش دوباره و دوباره تکرار کرد... 

آنها از صمیم قلب از او تشکر کردند و کشیش از اینکه کار نیکویی انجام داده و سه احمق بینوا را به کلیسا برگردانده است احساس بسیار خوبی داشت.بعد هم سوار قایق شد تا برگردد.اما در وسط دریاچه بود که از دیدن منظره ای متعجب شد،دیگر نمی توانست بر چشمانش اعتماد کند.آن سه احمق از روی آب میدویدند!آنها فریاد میزدند:صبر کن،یکبار دیگر... ما فراموش کرده ایم! 

این دیگر غیر قابل قبول بود.کشیش به پاهای آنها افتاد و گفت:مرا ببخشید،شما مانند گذشته به عبادتتان ادامه دهید. 

 

بله دوستان اونا عبادت از پیش آماده ای به شما میدن و لذت عبادت واقعی رو ازتون میگیره. 

این داستان رو فراموش نکنید...