2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

دیوانه شده ام!!!

 راه می روم  

سخن می گویم  

فکر می کنم  

رویا می بینم  

اما نه آنگونه که آنها می خواهند  

همه می گویند که دیوانه شده ام  

اما من همه را دیوانه میبینم  

میپرستند کسانی را  

که می جنگند با شمشیری که روی آن نوشته ،پیام من صلح و آزادی است  

می کشند با نام خدا و دین  

می برند آبروی هر کس را  

می درند حرمت هر تن را  

می پرستند هر که را که خواهانشان باشد  

آنوقت لقب دیوانه را بمن میدهند...

تحقیر شو!نفست را بکش..!

تا حالاشده وسط جمعیت تحقیر بشید؟یا دوستانتون مسخره تون کنن و بهتون بخندند؟ 

عکس العمل شما در مقابل اونا چیه؟ 

آیا ناراحت و عصبانی میشید؟آیا باهاشون برخورد های لفظی یا فیزیکی می کنید؟ یا نه خیلی عادی از کنارش می گذرید و هیچ اعتنایی به رفتار و گفتارشون نمی کنید... 

 

روزی گوتام بودا از روستایی می گذشت.دشمنانش جمع شده بودند و می خواستند او را تحقیر کنند،کلمات ناروا و فحش های رکیک نثارش می کردند.او ساکت باقی ماند.آنان قدری معطل ماندند،زیرا او هیچ چیز نمی گفت. 

و عاقبت بودا گفت:"آگر کارتان تمام شده،من می توانم حرکت کنم،زیرا باید پیش از غروب به روستای مجاور برسم.و اگر کارتان تمام نشده است،من پس از چند روز به اینجا برمی گردم و آنوقت وقت کافی برایتان دارم.آنوقت هرچه قدر که می خواهید می توانید بگویید." 

یکی از مردان در آن جمع گفت:"ما فقط چیزهایی به تو نمی گوییم،به تو توهین می کنیم." 

گوتام بودا گفت:"می توانید توهین کنید،ولی اگر من آن را نپذیرم،این دیگر در قدرت شما نیست.می توانید سعی کنید مرا تحقیر کنید.باید ده سال پیش می آمدید که من در دام هر کسی می افتادم و هر کس به من توهین می کرد،من احساس تحقیر شدن می کردم.در آن زمین من برده ی هر کسی بودم.ولی حالا انسانی آزاد هستم.من انتخاب می کنم:هر آنچه را که درست است می گیرم و هر آنچه را که درست نیست،پس می دهم." 

"در روستای قبلی که بودیم،مردم برایمان گل و شیرینی آورده بودند تا به من هدیه دهند.من گفتم:((ما فقط یک بار در روز غذا می خوریم و امریز غذایمان را خورده ایم.پس لطفا ...ما چیزها را انبار نمی کنیم،نمی توانیم اینها را بگیریم،متاسفیم،باید اینها را پس بگیرید.))حالا از شما می پرسم:آن مردم با آن گلها و شیرینی ها که آورده بودند چه می توانستند بکنند؟" 

کسی از میان آن جمعیت گفت:"می توانستند آنها را در میان اهل روستا تقسیم کنند." 

بودا گفت:"تو باهوش هستی،همین کار را بکنید.من ده سال است که از پذیرفتن چنین چیزهایی معذور هستم،حالا به خانه بروید و این چیزها که آورده اید را با هر کس که دوست دارید تقسیم کنید." 

 

این نفس ماست که تحقیر میشه نه خود ما!زمانی که مثل یک نفس زندگی کنید تحقیر میشید،پس نفست را بکش!!!