2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

تحقیر شو!نفست را بکش..!

تا حالاشده وسط جمعیت تحقیر بشید؟یا دوستانتون مسخره تون کنن و بهتون بخندند؟ 

عکس العمل شما در مقابل اونا چیه؟ 

آیا ناراحت و عصبانی میشید؟آیا باهاشون برخورد های لفظی یا فیزیکی می کنید؟ یا نه خیلی عادی از کنارش می گذرید و هیچ اعتنایی به رفتار و گفتارشون نمی کنید... 

 

روزی گوتام بودا از روستایی می گذشت.دشمنانش جمع شده بودند و می خواستند او را تحقیر کنند،کلمات ناروا و فحش های رکیک نثارش می کردند.او ساکت باقی ماند.آنان قدری معطل ماندند،زیرا او هیچ چیز نمی گفت. 

و عاقبت بودا گفت:"آگر کارتان تمام شده،من می توانم حرکت کنم،زیرا باید پیش از غروب به روستای مجاور برسم.و اگر کارتان تمام نشده است،من پس از چند روز به اینجا برمی گردم و آنوقت وقت کافی برایتان دارم.آنوقت هرچه قدر که می خواهید می توانید بگویید." 

یکی از مردان در آن جمع گفت:"ما فقط چیزهایی به تو نمی گوییم،به تو توهین می کنیم." 

گوتام بودا گفت:"می توانید توهین کنید،ولی اگر من آن را نپذیرم،این دیگر در قدرت شما نیست.می توانید سعی کنید مرا تحقیر کنید.باید ده سال پیش می آمدید که من در دام هر کسی می افتادم و هر کس به من توهین می کرد،من احساس تحقیر شدن می کردم.در آن زمین من برده ی هر کسی بودم.ولی حالا انسانی آزاد هستم.من انتخاب می کنم:هر آنچه را که درست است می گیرم و هر آنچه را که درست نیست،پس می دهم." 

"در روستای قبلی که بودیم،مردم برایمان گل و شیرینی آورده بودند تا به من هدیه دهند.من گفتم:((ما فقط یک بار در روز غذا می خوریم و امریز غذایمان را خورده ایم.پس لطفا ...ما چیزها را انبار نمی کنیم،نمی توانیم اینها را بگیریم،متاسفیم،باید اینها را پس بگیرید.))حالا از شما می پرسم:آن مردم با آن گلها و شیرینی ها که آورده بودند چه می توانستند بکنند؟" 

کسی از میان آن جمعیت گفت:"می توانستند آنها را در میان اهل روستا تقسیم کنند." 

بودا گفت:"تو باهوش هستی،همین کار را بکنید.من ده سال است که از پذیرفتن چنین چیزهایی معذور هستم،حالا به خانه بروید و این چیزها که آورده اید را با هر کس که دوست دارید تقسیم کنید." 

 

این نفس ماست که تحقیر میشه نه خود ما!زمانی که مثل یک نفس زندگی کنید تحقیر میشید،پس نفست را بکش!!! 

مواظب باورهایتان باشید..!

سلام دوستان.... 

بخاطر تاخیر پیش اومده متاسفم،این روزا خیلی سرم شلوغه.درگیر دانشگاه و کار و کار و کار. 

خب سرتونو درد نیارم بریم سر اصل مطلب.خب بازم با ی داستان شروع می کنیم،امیداوارم خوشتون بیاد 

.یک اسقف در روبروی خانه ی یک خاخام زندگی می کرد (اسقف.خاخام:به ترتیب بزرگان دین مسیحیت و یهود) و این دو در هر چیزی رقیب بودند.اسقف ماشین قدیمی فورد خودش را فروخت و یک شورولت جدید خرید.خاخام داشت از خانه بیرون می آمد که دید اسقف دارد روی ماشین تازه اش آب میریزد.خاخام گفت:"چه می کنی؟" 

اسقف گفت:"دارم به شورولت جدیدم غسل تعمید می دهم.حالا آن را یک مسیحی می کنم." 

حالا این برای خاخام خیلی زیاد بود.فردا ترتیبی داد که یک کادیلاک خرید و وقتی که اسقف از خانه بیرون آمد،خاخام با یک اره فلزی بیرون آمد و شروع کرد به بریدن لوله ی اگزوز.اسقف با تعجب پرسید:"چه می کنی؟" 

خاخام گفت:"ختنه!دارم این کادیلاک را یهودی می کنم!" 

 

بله دوستان بشریت دست چنین مردمانیه!انسان های جدید فقط وقتی می تونن رشد کنن که این چنین باورهای غلط رو از زندگیمون خط بزنیم.انسان می تونه از نظر روحانی به تکامل برسه،نیازی به این باورها نیست،که باید هندو باشی یا محمدی یا مسیحی. 

در واقع تمامی باورها مانع هستند،زمانی که به چیزی باور پیدا کنی به جست و جوی آن نمی روی،وقتی که باورش داری،نیازی به جست و جو نیست.اگر باور داشته باشی و بازم به جست و جو بپردازی،اونوقت باورت کامل نیست و توش تردید وجود داره،اونوقت باورت فقط یه فرضیه است. 

تمام مذهب ها با دادن باورها به مردم اونارو از جست و جو باز میدارن. 

بدون باورها شروع کنید،با روشنی ذهن شروع کنید،با هوشمندی شروع کنید... 

فقط بمیر..!

لطیفه ای بسیار مشهور در مورد جرج برنارد شاو وجود دارد.او با قطار از لندن به جایی دیگر سفر می کرد و مامور بلیط ها وارد شد.او تمام جیب هایش را گشت،کیفش را گشت،چمدانش را گشت.و مامور بلیط ها گفت:"من شما را میشناسم.همه شما را میشناسند.شما جرج برنارد شاو هستید.شما در دنیا مشهور هستید.شما باید بلیط داشته باشید،باید فراموش کرده باشید که آن را کجا گذاشته اید.نگران نباشید،فراموشش کنید." 

جرج برنارد شاو به آن مرد گفت:"تو مشکل مرا درک نمیکنی.من فقط برای نشان دادن به تو دنبال بلیط نمیگردم.من می خواستم بدانم که به کجا میرفتم!آن بلیط لعنتی،اگر گم شده باشد،من هم گم شده ام.آیا فکر می کنی که من برای تو دنبال بلیط میگردم؟آیا می توانی بگویی که مقصد من کجا بوده؟" 

مامور بلیط ها گفت:"این خیلی زیاد است!من فقط سعی داشتم کمکی بکنم،ناراحت نشوید.شاید وقتی به ایستگاه برسید به یاد بیاورید.من چطور می توانم بگویم که مقصد شما کجا بوده؟" 

ولی همه در همین موقعیت هستند.چه خوب است که در این حوالی اثری از مامور جمع آوری بلیط های روحانی وجود ندارد که باز بینی کند،"شما کجا می روید؟" 

وگرنه همه ما بدون پاسخ،معطل می ماندیم.هیچ شکی نیست که جایی می رویم ، تمام زندگی را به جایی می رویم.ولی در واقع نمی دانیم کجا می رویم؟!ما به قبرستان خواهیم رسید،این یکی قطعی است!ولی اینجا جایی است که هیچکس نمیخواهد به آن برود،ولی در نهایت،همه به آنجا می رسند.اینجا پایانه ای است که تمامی قطارها به آنجا منتهی می شوند.اگر بلیطی نداری،منتظر آخر خط شو!و آنوقت آنان می گویند:"پیاده شو.اینک دیگر قطار جایی نمیرود." 

به کجا میروید..! 

گفت و گو با معبود...

 سلام  

شما تو خلوت خودتون چه جوری با خدا حرف میزنید؟ 

نماز میخونید؟ 

دعا میکنید؟ 

قرآن میخونید؟ 

یا...  

                             

 

یه داستان جالب در این مورد هست که دوس دارم شما هم بدونید... 

 

موسی (ع) از جنگلی می گذشت که با چوپان فقیری رو به رو شد.چوپان بی نوا و کثیفی که لباس پر وصله بر تن داشت و با خدا راز و نیاز می کرد.موسی از سر کنجکاوی،در پشت چوپان ایستاد و گوش فرا داد.نمی فهمید که چوپان چه نوع نیایشی با خدا دارد،زیرا او می گفت:خدایا وقتی مُردم مرا به بهشت ببر،آنجا من از تو مراقبت خواهم کرد...تو را شستشو می دهم و برایت غذاهای خوشمزه می پزم.از گوسفندانت مراقبت می کنم و برایت شیر می دوشم و...و پیام تو را به همه میرسانم. 

این سخنان چوپان از نظر موسی،غیر قابل تحمل بود،پس او را تکان سختی داد و گفت:((این مزخرفات چیست که میگویی؟)) 

مرد بیچاره آزرده شد و گفت:((دقیقا نمی دانم،چون هرگز او را ندیده ام،اما می دانم که خودم چنین نیازهایی دارم.)) 

موسی گفت:((بس کن!هرگز با خدا اینگونه گفت وگو نکن!این کفر است.به جهنم میروی.))مرد فقیر لرزید و عرق کرد و گفت:((اما من عمری است که با خدا اینگونه گفتگو کرده ام وهر چه را که به ذهنم آمده است،گفته ام.چیز بیشتری نمی دانم...تو راه درست آن را به من بیاموز.)) 

و موسی طریقه ی صحیح نیایش را به او آموخت و بعد چوپان بیچاره همراه گوسفندانش دور شد.آنوقت،ناگهان رعدی از آسمان بر زمین و جنگل فرود آمد و خداوند با خشم موسی را مورد خطاب قرار داد:((آیا دیوانه شده ای؟من تو را برگزیدم تا مردم را به سوی من بخوانی و تو آنها را از من جدا می کنی؟...یک عاشق...او یک عاشق بود.او یکی از بهترین بندگان نیایش گر من بود و تو قلبش را شکستی!ایمانش را گسستی!برو و از او پوزش بخواه و آنچه را که به او گفته ای پس بگیر...)) 

و موسی بازگشت،به پای چوپان افتاد و از او طلب بخشایش کرد.((مرا ببخش،اشتباه کردم.حق با توست.تو مقبول خداوندی و من نیایشی را که به تو آموخته ام پس می گیرم.)) 

 

و این دقیقا همون چیزیه که باید اتفاق بیفته.بذارید نیایش تو وجودتون رشد کنه.هر موقع احساس کردین که دلتون میخواد با خدا حرف بزنید،اونموقع آماده بشین.نیازی به تکرار روزمره کلمات نیست،وقتی این حس از راه رسید،راهو براش باز کنید و از هرگونه شرطی شدگی دوری کنید. 

به امید فرداهایی بهتر ... 

تا پست بعدی

امید کاذب

انسان همیشه با امید زندگی کرده،با آینده،با بهشتی در جایی دوردست.انسان هیچوقت در زمان حال زندگی نکرد... 

همیشه یه زندگی عالی رو تصور کردیم که در راهه و همین موضوع ما رو مشتاق نگه داشته. 

           

چون فکر میکنیم چیزای بزرگتر در آینده رخ میده و همه آرزوهامون برآورده میشه. 

انسان در لحظه حاضر رنج برده ولی همه این رنج هارو تو رویایی که قراره فردا رخ بده فراموش میکنه، 

فردا همیشه زندگی بخشه!

ولی لحظه مرگ فرا میرسه و ما هنوز هم همون آدم سابقیم،هیچ چیز تغییر نکرده.ولی حتی تو لحظه ی مردن هم به یه زندگی دیگه امیدواریم.اما هیچوقت،هیچ خوشی و معنایی رو تو این زندگی تجربه نکردیم.ولی قابل تحمله! 

به خودمون بیاییم...

خدا کجاست؟؟؟

خدا دنیا را آفرید... 

 

سپس تصمیم گرفت که در کره زمین زندگی کند.می توانید مشکلات او را در نظر مجسم کنید.همه شکایت داشتند و در ساعات نامناسب مزاحمش میشدند.شب ها به او مراجعه می کردند.یکی می گفت:هوا خیلی گرم است باران نمی بارد.مشکل هوا را حل کن.نفر بعدی می آمد و میگفت:نباید باران ببارد چون من مشغول کاری هستم و باران همه چیز را خراب می کند. 

خدا کم کم از دست آدم ها عصبانی شد...((چه کار باید کرد؟با اینهمه آدم و اینهمه خواسته،چه باید کرد؟همه انتظار دارن.همه می خواهند آرزویشان براورده شود و همه ،آرزوهایشان بر خلاف همدیگر است!)) 

آنوقت خدا شورای شهر را احضار کرد و از آنها پرسید:((راه حل چیست؟این آدم ها مایه ی جنون هستند و من قادر نیستم همه را راضی نگه دارم.میترسم بلایی سرم بیاورند!باید در جایی پنهان شوم)). 

به او پیشنهادات مختلفی شد.یکی گفت:شما میتوانید به قله اورست بروید در آنجا دست کسی به شما نخواهد رسید. 

خدا گفت:خبر ندارید!بعد از چند لحظه(چون برای خدا زمان مطرح نبود)،ادموند هیلاری و تن سینگ به آنجا خواهند آمد و دوباره مشکلات شروع میشوند و بعد دیگران با هلی کوپتر،اتوبوس و غیره خواهند رسید و... نه،این کار بی فایده است.فقط برای چند لحظه آزاد خواهم بود. 

یادتان باشد که زمان برای خدا جور دیگری است.مثلا ما معتقدیم میلیون ها سال در نظر خداوند تنها یک روز بحساب می آید،پس فقط چند لحظه کوتاه... 

یک نفر پرسید:چرا به کره ماه نمی  روید؟ 

خدا جواب داد:آنجا هم خیلی دور نیست.باز بعد از چند لحظه سر و کله کسی پیدا می شود. 

پیشنهاد شد که به ستارگان دوردست سفر کند و باز خدا گفت:این هم راه حل مسیله نیست.اینها همگی مقطعی هستند،من یک راه حل قطعی می خواهم. 

آنوقت یکی از خدمتگزاران قدیمی خداوند نزدیک شد و در گوش او زمزمه ای کرد.خدا گفت:حق با توست.این راه حل مناسبی است. 

اما آن خدمتگزار قدیمی بخدا چه گفت؟ 

او گفت:تنها جایی که انسان نمی تواند به آن دسترسی پیدا کند،درون خود اوست.شما هم در درون انسان پنهان شوید.و این مکانی است که خداوند در آن پنهان شد و آخرین جایی است که انسان به آن توجه می کند...

خانه ی بی سقف

خانه ای دارم بی در و پیکر 

                                       قاتلم گشته همچو یک دشمن 

 

شب و روزم اشک،شد در این خانه 

                                            زنده بودن چیست،مردنم بهتر! 

رها

از گذشته ها فراریم 

                       به آینده دل نبسته ام 

 

دلخوشم به ثانیه هایی که گهگاه در کنارت میگذرانم...

خواب و بیداری

بیدارم!!! 

خواب نمیبینم... 

 سیگار به لب روی نیمکت آرزوهای کودکانه ام نشسته ام! 

 

              زندگی چه زیبا پیرم کرد! 

  

مرگ و زندگی

از مرگ مگو با من 

 که همچون کهنه شرابیست برایم  

باتو قطره قطره  

ولی بی تو!!! 

 

                   سر خواهم کشید تمامش را...