2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

خودت را بشناس...

سلام دوستان خوبم قبلا درمورد مثبت اندیشی با هم حرف زدیم ولی بنظرم باید بیشتر بهش بپردازیم. 

در آمریکا،مثبت اندیشی از فرقه ی مسیحی به نام علم مسیح(christian science) زاده شد.برای پرهیز از واژه مسیح،تا افراد بیشتری را بفریبد،آنان به تدریج آن برچسب قدیمی را کنار گذاشتند و شروع کردند به صحبت کردن درباره فلسفه مثبت اندیشی. 

مرد جوانی با خانم مسنی در جاده ملاقات کرد.پیرزن پرسید:"چه بر سر پدرت آمده؟دیگر به جلسات هفتگی دانشمندان مسیحی نمی آید،و او مسن ترین عضو ماست،تقریبا پایه گذار انجمن است." 

مرد جوان گفت:"او بیمار است و بسیار ضعف دارد." 

زن خندید و گفت:"این فقط فکر اوست و نه چیز دیگر.او فکر می کند که بیمار است ،بیمار نیست.او فکر می کند که ضعیف است،ضعیف نیست.زندگی از فکار تشکیل شده است.هر طور که فکر کنی ،همانطور خواهی شد!فقط به او بگو که آرمان خودش را که به ما آموزش میداد از یاد نبرد.به او بگو که به سلامت بیندیشد و فکر کند که سرشار از قدرت است." 

مرد جوان گفت:"من پیام شما را به او خواهم داد." 

پس از هشت یا ده روز،بار دیگر مرد جوان با آن زن ملاقات کرد و زن پرسید:"چه شد؟آیا پیام مرا نرساندی؟زیرا او هنوز هم به جلسات نمی آید." 

پسر گفت:"من پیام شما را دادم،ولی او اینک فکر می کند که مرده است.و نه تنها او فکر میکند که مرده است،تمام همسایگان و فامیل و حتی من نیز همین فکر را می کنیم.و او دیگر با ما زندگی نمی کند،او به قبرستان رفته است! 

 

علم مسیحی راهی سطحی است.شاید به برخی چیزها کمک کند،به ویژه آن چیزهایی که توسط افکار ایجاد شده را می توان تغییر داد.ولی تمامی زندگی تو توسط افکار خلق نشده است... 

منتظر نظراتتون هستم 

فکر بی فکر...

سلام دوستان 

تو پست قبلی درباره مثبت اندیشی حرف زدم و گفتم که راهکار خوبی برای از بین بردن افکار منفی نیست،ولی از نظرات دوستان اینطور برداشت کردم که نتونستم منظورمو خوب بیان کنم.توجه شما رو به ی داستان جلب میکنم. 

کتابی مشهور از ناپلئون هیل(Napoleon Hill) وجود داره بنام بیندیش و ثروتمند شو و تمام تاکید او این است که اگر واقعا سخت فکر کنی،ثروتمند خواهی شد.میلیون ها جلد از این کتاب بفروش رفته است،زیرا که او نویسنده ای ماهر است،یکی از بهترین ها در آمریکا.او خوب و متقاعد کننده می نویسد.  

                        

وقتی که برای اولین بار کتابش منتشر شد،او در کتاب فروشی حضور داشت تا ناشر بتواند او را به مشتریانش معرفی کند و بتواند کتاب های فروخته شده را امضاء کند.و چنین اتفاق افتاد که هنری فورد وارد شد،او عاشق کتاب بود و به کتاب ها نگاه می کرد،او پرسید:"چه خبر است؟این مرد اینجا چه می کند؟"  

                       

او دریافت که آن مرد ناپلئون هیل است،نویسنده بزرگ که کتاب جدیدش تازه منتشر شده است.ناشر به او گفت:"او بسیار خوشحال خواهد شد تا به شما معرفی شود." 

ناشر آن دو مرد را بهم معرفی کرد و کتاب جدید را نیز معرفی کرد:فکر کن و ثروتمند شو.هنری فورد به عنوان روی جلد کتاب نگاه کرد و از هیل پرسید:"آیا با اتومبیل خودت به اینجا آمده ای یا با وسایل نقلیه عمومی؟" 

به نظر سوال نا مربوط می آمد،ولی وقتی هنری فورد سوالی بکند ناپلئون هیل باید جواب بدهد،"آری ،من با اتوبوس آمدم." 

هنری فورد کتاب را به او برگرداند و گفت:وقتی به قدر کافی درمورد یک اتومبیل زیبا فکر کردی و در جلوی منزلت ظاهر شد،آنوقت این کتاب را برای من بیاور.من هنری فورد هستم نیازی به این کتاب ندارم.من می دانم که با فکر کردن نمی توان ثروتمند شد.می توانی مردم بیچاره را با این کتاب گول بزنی.همه میل دارند ثروتمند شوند،پس این کتاب فروش خوبی خواهد داشت وشاید با فروش این کتاب ثروتمند شوی و با آن پول یک اتومبیل بخری.ولی به یاد داشته باش شرط ما این نیست.من فقط وقتی این کتاب را می پذیرم که آن اتومبیل بر اثر فکر کردن تو ظاهر شده باشد." 

آن اتومبیل هرگز ظاهر نشد،واو هرگز نتوانست نزد هنری فورد برود.و آن پیر مرد بسیار عجیب بود.گاه گاهی تلفن می زد و از هیل می پرسید:"از آن اتومبیل چه خبر؟اگر هنوز ظاهر نشده است،آن کتاب را از بازار بیرون بکش.این فقط گول زدن محض است!" 

تمامی افکار بی فایده هستند چه مثبت و چه منفی.آنها دو روی یک سکه اند.به این فکر نکنید که چی مثبته و چی منفی باید هر دو را دور بریزید،باید یک آگاهی بدون افکار داشته باشید.و اینگونه هر عملی که از این آگاهی انجام بشه درس خواهد بود و بسیار زیبا و ارضاء کننده...