2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

دوری!

به تو می اندیشم 

 

کاش تو را در راهروی خیالم گم نکرده بودم 

 

آنقدر شلوغ است که پیدا کردن تقریبا محال 

 

ذهنم مدام به این سو و آن سو میدود تا شاید اثری از تو پیدا کند 

 

اما بی رمق و خسته دست از تلاش می کشد 

 

کجا رهایت کردم نمیدانم 

 

پشیمانم،برگرد...

ساده اما با تامل

ساده است! 

 

دیدار من با خدا به قیامت موکول شد... 

 

نمیدانم من از او یا او از من فرار می کند 

 

شاید میداند اگر بیابمش ، رسوایش خواهم کرد 

 

آن روز میرسد ک پیدایش خواهم کرد 

  

مغزم پر است از سوال هایی بی جواب 

 

آن روز خواهد رسید...

گفت و گو با معبود...

 سلام  

شما تو خلوت خودتون چه جوری با خدا حرف میزنید؟ 

نماز میخونید؟ 

دعا میکنید؟ 

قرآن میخونید؟ 

یا...  

                             

 

یه داستان جالب در این مورد هست که دوس دارم شما هم بدونید... 

 

موسی (ع) از جنگلی می گذشت که با چوپان فقیری رو به رو شد.چوپان بی نوا و کثیفی که لباس پر وصله بر تن داشت و با خدا راز و نیاز می کرد.موسی از سر کنجکاوی،در پشت چوپان ایستاد و گوش فرا داد.نمی فهمید که چوپان چه نوع نیایشی با خدا دارد،زیرا او می گفت:خدایا وقتی مُردم مرا به بهشت ببر،آنجا من از تو مراقبت خواهم کرد...تو را شستشو می دهم و برایت غذاهای خوشمزه می پزم.از گوسفندانت مراقبت می کنم و برایت شیر می دوشم و...و پیام تو را به همه میرسانم. 

این سخنان چوپان از نظر موسی،غیر قابل تحمل بود،پس او را تکان سختی داد و گفت:((این مزخرفات چیست که میگویی؟)) 

مرد بیچاره آزرده شد و گفت:((دقیقا نمی دانم،چون هرگز او را ندیده ام،اما می دانم که خودم چنین نیازهایی دارم.)) 

موسی گفت:((بس کن!هرگز با خدا اینگونه گفت وگو نکن!این کفر است.به جهنم میروی.))مرد فقیر لرزید و عرق کرد و گفت:((اما من عمری است که با خدا اینگونه گفتگو کرده ام وهر چه را که به ذهنم آمده است،گفته ام.چیز بیشتری نمی دانم...تو راه درست آن را به من بیاموز.)) 

و موسی طریقه ی صحیح نیایش را به او آموخت و بعد چوپان بیچاره همراه گوسفندانش دور شد.آنوقت،ناگهان رعدی از آسمان بر زمین و جنگل فرود آمد و خداوند با خشم موسی را مورد خطاب قرار داد:((آیا دیوانه شده ای؟من تو را برگزیدم تا مردم را به سوی من بخوانی و تو آنها را از من جدا می کنی؟...یک عاشق...او یک عاشق بود.او یکی از بهترین بندگان نیایش گر من بود و تو قلبش را شکستی!ایمانش را گسستی!برو و از او پوزش بخواه و آنچه را که به او گفته ای پس بگیر...)) 

و موسی بازگشت،به پای چوپان افتاد و از او طلب بخشایش کرد.((مرا ببخش،اشتباه کردم.حق با توست.تو مقبول خداوندی و من نیایشی را که به تو آموخته ام پس می گیرم.)) 

 

و این دقیقا همون چیزیه که باید اتفاق بیفته.بذارید نیایش تو وجودتون رشد کنه.هر موقع احساس کردین که دلتون میخواد با خدا حرف بزنید،اونموقع آماده بشین.نیازی به تکرار روزمره کلمات نیست،وقتی این حس از راه رسید،راهو براش باز کنید و از هرگونه شرطی شدگی دوری کنید. 

به امید فرداهایی بهتر ... 

تا پست بعدی

خدا کجاست؟؟؟

خدا دنیا را آفرید... 

 

سپس تصمیم گرفت که در کره زمین زندگی کند.می توانید مشکلات او را در نظر مجسم کنید.همه شکایت داشتند و در ساعات نامناسب مزاحمش میشدند.شب ها به او مراجعه می کردند.یکی می گفت:هوا خیلی گرم است باران نمی بارد.مشکل هوا را حل کن.نفر بعدی می آمد و میگفت:نباید باران ببارد چون من مشغول کاری هستم و باران همه چیز را خراب می کند. 

خدا کم کم از دست آدم ها عصبانی شد...((چه کار باید کرد؟با اینهمه آدم و اینهمه خواسته،چه باید کرد؟همه انتظار دارن.همه می خواهند آرزویشان براورده شود و همه ،آرزوهایشان بر خلاف همدیگر است!)) 

آنوقت خدا شورای شهر را احضار کرد و از آنها پرسید:((راه حل چیست؟این آدم ها مایه ی جنون هستند و من قادر نیستم همه را راضی نگه دارم.میترسم بلایی سرم بیاورند!باید در جایی پنهان شوم)). 

به او پیشنهادات مختلفی شد.یکی گفت:شما میتوانید به قله اورست بروید در آنجا دست کسی به شما نخواهد رسید. 

خدا گفت:خبر ندارید!بعد از چند لحظه(چون برای خدا زمان مطرح نبود)،ادموند هیلاری و تن سینگ به آنجا خواهند آمد و دوباره مشکلات شروع میشوند و بعد دیگران با هلی کوپتر،اتوبوس و غیره خواهند رسید و... نه،این کار بی فایده است.فقط برای چند لحظه آزاد خواهم بود. 

یادتان باشد که زمان برای خدا جور دیگری است.مثلا ما معتقدیم میلیون ها سال در نظر خداوند تنها یک روز بحساب می آید،پس فقط چند لحظه کوتاه... 

یک نفر پرسید:چرا به کره ماه نمی  روید؟ 

خدا جواب داد:آنجا هم خیلی دور نیست.باز بعد از چند لحظه سر و کله کسی پیدا می شود. 

پیشنهاد شد که به ستارگان دوردست سفر کند و باز خدا گفت:این هم راه حل مسیله نیست.اینها همگی مقطعی هستند،من یک راه حل قطعی می خواهم. 

آنوقت یکی از خدمتگزاران قدیمی خداوند نزدیک شد و در گوش او زمزمه ای کرد.خدا گفت:حق با توست.این راه حل مناسبی است. 

اما آن خدمتگزار قدیمی بخدا چه گفت؟ 

او گفت:تنها جایی که انسان نمی تواند به آن دسترسی پیدا کند،درون خود اوست.شما هم در درون انسان پنهان شوید.و این مکانی است که خداوند در آن پنهان شد و آخرین جایی است که انسان به آن توجه می کند...