2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

ترس واهی

سایه ای پشت دیوار است... 

 

آشناست،حسش می کنم 

 

حس ترسی عجیب در بند بند وجودم 

 

گویی تمام دنیا قصد جانم  دارند 

 

دیگر به خودم هم اطمینان ندارم 

 

12:15

 

به مغزت غذا میدهی یا به نفست؟؟

یک بزغاله کوچک از یک نهر کوهستانی آب می نوشد و پادشاه حیوانات،شیر،از آنجا عبور می کند.وقت ناشتا است و آن بزغاله صبحانه ای مناسب است.ولی حتی حیوانات هم باید نخست بهانه بسازند،بنابراین شیر به بزغاله می گوید:"بچه جان تو خیلی نادانی،سلطان وحش را می بینی که دارد می آید و آنوقت باز هم آبی را که می خواهم بنوشم گل آلود می کنی.

بزغاله بیچاره گفت:"عمو،نهر از این سو جاریست.من نمی توانم آب را برای شما گل آلود کنم،شما بالاتر از من ایستاده اید.نهر اول نزد شما می آید و سپس نزد من،این خیلی زیاد است." 

حق با او بود.شیر بسیار خشمگین می شود و می گوید:"تو آداب سرت نمی شود که چگونه با بزرگترها صحبت کنی،پدرت هم چنین بود.دیروز با من صحبت می کرد و بدرفتاری کرد.من مشغول یک کار سیاسی بودم ،ولی حالا به دنبالش هستم." 

بزغاله گفت:"مرا ببخشید عمو،پدرم چند هفته است که مرده،او نمی توانسته دیروز به شما بی ادبی کرده باشد." 

شیر که بهانه ای نداشت می پرد و او را میگیرد و می گوید:"تو بر علیه بزرگتر های خودت حرف می زنی؟درس خوبی به تو خواهم داد،و آن درس یک صبحانه خوب است." 

  

سلام دوستان خوبم ....از این داستان چه نتیجه ای گرفتید؟میخوام نظر خودتونو راجع به این داستان برام بنویسید و بگید که وجه مشترکش با زندگی امروزه ما چیه؟ 

منتظر نظراتتون هستم...

فقط بمیر..!

لطیفه ای بسیار مشهور در مورد جرج برنارد شاو وجود دارد.او با قطار از لندن به جایی دیگر سفر می کرد و مامور بلیط ها وارد شد.او تمام جیب هایش را گشت،کیفش را گشت،چمدانش را گشت.و مامور بلیط ها گفت:"من شما را میشناسم.همه شما را میشناسند.شما جرج برنارد شاو هستید.شما در دنیا مشهور هستید.شما باید بلیط داشته باشید،باید فراموش کرده باشید که آن را کجا گذاشته اید.نگران نباشید،فراموشش کنید." 

جرج برنارد شاو به آن مرد گفت:"تو مشکل مرا درک نمیکنی.من فقط برای نشان دادن به تو دنبال بلیط نمیگردم.من می خواستم بدانم که به کجا میرفتم!آن بلیط لعنتی،اگر گم شده باشد،من هم گم شده ام.آیا فکر می کنی که من برای تو دنبال بلیط میگردم؟آیا می توانی بگویی که مقصد من کجا بوده؟" 

مامور بلیط ها گفت:"این خیلی زیاد است!من فقط سعی داشتم کمکی بکنم،ناراحت نشوید.شاید وقتی به ایستگاه برسید به یاد بیاورید.من چطور می توانم بگویم که مقصد شما کجا بوده؟" 

ولی همه در همین موقعیت هستند.چه خوب است که در این حوالی اثری از مامور جمع آوری بلیط های روحانی وجود ندارد که باز بینی کند،"شما کجا می روید؟" 

وگرنه همه ما بدون پاسخ،معطل می ماندیم.هیچ شکی نیست که جایی می رویم ، تمام زندگی را به جایی می رویم.ولی در واقع نمی دانیم کجا می رویم؟!ما به قبرستان خواهیم رسید،این یکی قطعی است!ولی اینجا جایی است که هیچکس نمیخواهد به آن برود،ولی در نهایت،همه به آنجا می رسند.اینجا پایانه ای است که تمامی قطارها به آنجا منتهی می شوند.اگر بلیطی نداری،منتظر آخر خط شو!و آنوقت آنان می گویند:"پیاده شو.اینک دیگر قطار جایی نمیرود." 

به کجا میروید..! 

امید کاذب

انسان همیشه با امید زندگی کرده،با آینده،با بهشتی در جایی دوردست.انسان هیچوقت در زمان حال زندگی نکرد... 

همیشه یه زندگی عالی رو تصور کردیم که در راهه و همین موضوع ما رو مشتاق نگه داشته. 

           

چون فکر میکنیم چیزای بزرگتر در آینده رخ میده و همه آرزوهامون برآورده میشه. 

انسان در لحظه حاضر رنج برده ولی همه این رنج هارو تو رویایی که قراره فردا رخ بده فراموش میکنه، 

فردا همیشه زندگی بخشه!

ولی لحظه مرگ فرا میرسه و ما هنوز هم همون آدم سابقیم،هیچ چیز تغییر نکرده.ولی حتی تو لحظه ی مردن هم به یه زندگی دیگه امیدواریم.اما هیچوقت،هیچ خوشی و معنایی رو تو این زندگی تجربه نکردیم.ولی قابل تحمله! 

به خودمون بیاییم...

مرگ و زندگی

از مرگ مگو با من 

 که همچون کهنه شرابیست برایم  

باتو قطره قطره  

ولی بی تو!!! 

 

                   سر خواهم کشید تمامش را...