ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
سلام
شما تو خلوت خودتون چه جوری با خدا حرف میزنید؟
نماز میخونید؟
دعا میکنید؟
قرآن میخونید؟
یا...
یه داستان جالب در این مورد هست که دوس دارم شما هم بدونید...
موسی (ع) از جنگلی می گذشت که با چوپان فقیری رو به رو شد.چوپان بی نوا و کثیفی که لباس پر وصله بر تن داشت و با خدا راز و نیاز می کرد.موسی از سر کنجکاوی،در پشت چوپان ایستاد و گوش فرا داد.نمی فهمید که چوپان چه نوع نیایشی با خدا دارد،زیرا او می گفت:خدایا وقتی مُردم مرا به بهشت ببر،آنجا من از تو مراقبت خواهم کرد...تو را شستشو می دهم و برایت غذاهای خوشمزه می پزم.از گوسفندانت مراقبت می کنم و برایت شیر می دوشم و...و پیام تو را به همه میرسانم.
این سخنان چوپان از نظر موسی،غیر قابل تحمل بود،پس او را تکان سختی داد و گفت:((این مزخرفات چیست که میگویی؟))
مرد بیچاره آزرده شد و گفت:((دقیقا نمی دانم،چون هرگز او را ندیده ام،اما می دانم که خودم چنین نیازهایی دارم.))
موسی گفت:((بس کن!هرگز با خدا اینگونه گفت وگو نکن!این کفر است.به جهنم میروی.))مرد فقیر لرزید و عرق کرد و گفت:((اما من عمری است که با خدا اینگونه گفتگو کرده ام وهر چه را که به ذهنم آمده است،گفته ام.چیز بیشتری نمی دانم...تو راه درست آن را به من بیاموز.))
و موسی طریقه ی صحیح نیایش را به او آموخت و بعد چوپان بیچاره همراه گوسفندانش دور شد.آنوقت،ناگهان رعدی از آسمان بر زمین و جنگل فرود آمد و خداوند با خشم موسی را مورد خطاب قرار داد:((آیا دیوانه شده ای؟من تو را برگزیدم تا مردم را به سوی من بخوانی و تو آنها را از من جدا می کنی؟...یک عاشق...او یک عاشق بود.او یکی از بهترین بندگان نیایش گر من بود و تو قلبش را شکستی!ایمانش را گسستی!برو و از او پوزش بخواه و آنچه را که به او گفته ای پس بگیر...))
و موسی بازگشت،به پای چوپان افتاد و از او طلب بخشایش کرد.((مرا ببخش،اشتباه کردم.حق با توست.تو مقبول خداوندی و من نیایشی را که به تو آموخته ام پس می گیرم.))
و این دقیقا همون چیزیه که باید اتفاق بیفته.بذارید نیایش تو وجودتون رشد کنه.هر موقع احساس کردین که دلتون میخواد با خدا حرف بزنید،اونموقع آماده بشین.نیازی به تکرار روزمره کلمات نیست،وقتی این حس از راه رسید،راهو براش باز کنید و از هرگونه شرطی شدگی دوری کنید.
به امید فرداهایی بهتر ...
تا پست بعدی
سلام
ممنون از حضورتون
منبع این داستان رو هم می نویسید؟
راستی اگر از تصاویر خوب استفاده کنید،خیلی بهتر است.
موفق باشید
یاعلی
اگر لازم بود حتما خودم ذکر میکردم
علی یارت!
واقعا زیبا بود احسنت.
ممنون
nice
زیبا بود
کـور بـاش بـانـو...!
نـگـاه کـه مـی کـنـی مـیگـویـند نــخ داد...!
عبــوس بـاش بـانو...لـبـخند کـه مـی زنی، مـی گـویـند پــا داد...
لـال بـاش بـانو...حـرف کـه مـی زنـی مـی گـویـند جــلوه فـروخت...
شـایـد ایـنگـونه دسـت از سـرمان بـردارند، شـایـد...
anjam shod :)
سلام دوست عزیز.شما لینکی.2باره یه نیم نگاهی بنداز
عالی بود.
سلام
زیبا بود ممنون از حضورت تو وبم.
سلام دوست عزیز.ممنون از حضورتون در وبم.انصافا وبلاگ زیبایی دارید.الان دارم مطالب زیباتون رو مطالعه میکنم.با تبادل لینک موافقم.شما با افتخار لینک شدید

بسیار اموزنده بود
سلام.وب خوبی داری
Salam!
ba tabadole link movafegham! :)
khabaram kon
داداش تو هم وب خوبی داری لینکت کردم منتظر لینک تو هم هستم سر میزنم
وبلاگ جالبی دارین باید سرفرصت باید بخونم
هر سه تا
مرسی باحال بود . دوستم