2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

بیداری


شاید...

 شاید روزی رسد که بجای فکر کردن به آینده ، به فکر امروز باشم


شاید روزی رسد که بجای حسرت خوردن برای لحظه های گذشته ،به فکر امروزم باشم


شاید روزی رسد که فقط امروز باشم


لبریز از شکفتن،سرشار از شادی،جدا از گذشته و آینده

 

فقط امروز، فارق از هرگونه تشویش


قطره ای که به اقیانوس باز گشته است...


دشمن درجه یک

باور های احمقانه را از خود دور کن 

 

وقتی به چیزی باور داشته باشی دیگر به جست و جوی آن نمی روی! 

 

تمامی مذاهب با دادن باورهای غلط به مردم 

 

آنان را از جست و جو باز داشته اند. 

 

((هر نوع باوری خطرناک است!!))

زندگی زیباست

 

آسوده باش 

 

هرچند کوتاه و گذرا 

 

بدن ، ذهن ، قلب 

 

زندگی را جور دیگر ببین! 

 

 

 

خودت را بشناس...

سلام دوستان خوبم قبلا درمورد مثبت اندیشی با هم حرف زدیم ولی بنظرم باید بیشتر بهش بپردازیم. 

در آمریکا،مثبت اندیشی از فرقه ی مسیحی به نام علم مسیح(christian science) زاده شد.برای پرهیز از واژه مسیح،تا افراد بیشتری را بفریبد،آنان به تدریج آن برچسب قدیمی را کنار گذاشتند و شروع کردند به صحبت کردن درباره فلسفه مثبت اندیشی. 

مرد جوانی با خانم مسنی در جاده ملاقات کرد.پیرزن پرسید:"چه بر سر پدرت آمده؟دیگر به جلسات هفتگی دانشمندان مسیحی نمی آید،و او مسن ترین عضو ماست،تقریبا پایه گذار انجمن است." 

مرد جوان گفت:"او بیمار است و بسیار ضعف دارد." 

زن خندید و گفت:"این فقط فکر اوست و نه چیز دیگر.او فکر می کند که بیمار است ،بیمار نیست.او فکر می کند که ضعیف است،ضعیف نیست.زندگی از فکار تشکیل شده است.هر طور که فکر کنی ،همانطور خواهی شد!فقط به او بگو که آرمان خودش را که به ما آموزش میداد از یاد نبرد.به او بگو که به سلامت بیندیشد و فکر کند که سرشار از قدرت است." 

مرد جوان گفت:"من پیام شما را به او خواهم داد." 

پس از هشت یا ده روز،بار دیگر مرد جوان با آن زن ملاقات کرد و زن پرسید:"چه شد؟آیا پیام مرا نرساندی؟زیرا او هنوز هم به جلسات نمی آید." 

پسر گفت:"من پیام شما را دادم،ولی او اینک فکر می کند که مرده است.و نه تنها او فکر میکند که مرده است،تمام همسایگان و فامیل و حتی من نیز همین فکر را می کنیم.و او دیگر با ما زندگی نمی کند،او به قبرستان رفته است! 

 

علم مسیحی راهی سطحی است.شاید به برخی چیزها کمک کند،به ویژه آن چیزهایی که توسط افکار ایجاد شده را می توان تغییر داد.ولی تمامی زندگی تو توسط افکار خلق نشده است... 

منتظر نظراتتون هستم 

حقیقت ،حقیقت است...

بدون باورها شروع کنید 

با روشنی ذهن شروع کنید 

با هوشمندی شروع کنید 

 

دربرابر هر آنچه که با آن برخورد می کنید باز باشید 

 ولی بدون هیچ تعصب. 

 

تنها در اینصورت است که امکان یافتن حقیقت وجود دارد 

 

واین حقیقت است که تو را نجات میدهد! 

 

نه هیچ چیز و هیچکس دیگر...

چشمانت را باز کن...

  

 

هر کاری که با نام دین انجام شود،مردم آن را قبول می کنند. 

 

هرچه که باشد،هر چقدر هم احمقانه! 

 

فقط کافیست نامی خوب به آن بدهی 

 

همین کفایت میکند. 

 

((دیوانه بازی است))

به مغزت غذا میدهی یا به نفست؟؟

یک بزغاله کوچک از یک نهر کوهستانی آب می نوشد و پادشاه حیوانات،شیر،از آنجا عبور می کند.وقت ناشتا است و آن بزغاله صبحانه ای مناسب است.ولی حتی حیوانات هم باید نخست بهانه بسازند،بنابراین شیر به بزغاله می گوید:"بچه جان تو خیلی نادانی،سلطان وحش را می بینی که دارد می آید و آنوقت باز هم آبی را که می خواهم بنوشم گل آلود می کنی.

بزغاله بیچاره گفت:"عمو،نهر از این سو جاریست.من نمی توانم آب را برای شما گل آلود کنم،شما بالاتر از من ایستاده اید.نهر اول نزد شما می آید و سپس نزد من،این خیلی زیاد است." 

حق با او بود.شیر بسیار خشمگین می شود و می گوید:"تو آداب سرت نمی شود که چگونه با بزرگترها صحبت کنی،پدرت هم چنین بود.دیروز با من صحبت می کرد و بدرفتاری کرد.من مشغول یک کار سیاسی بودم ،ولی حالا به دنبالش هستم." 

بزغاله گفت:"مرا ببخشید عمو،پدرم چند هفته است که مرده،او نمی توانسته دیروز به شما بی ادبی کرده باشد." 

شیر که بهانه ای نداشت می پرد و او را میگیرد و می گوید:"تو بر علیه بزرگتر های خودت حرف می زنی؟درس خوبی به تو خواهم داد،و آن درس یک صبحانه خوب است." 

  

سلام دوستان خوبم ....از این داستان چه نتیجه ای گرفتید؟میخوام نظر خودتونو راجع به این داستان برام بنویسید و بگید که وجه مشترکش با زندگی امروزه ما چیه؟ 

منتظر نظراتتون هستم...

بی تو سختمه

                            افسانه ها را رها کن؛ 

             

              دوری و دوستی کدام است؟ 

 

 

تو اگر نباشی دلم دق می کند!!  

 

                    

مثبت یا منفی!!!

 سلام دوستان خوبم؛الان ساعت 10:50شبه که دارم براتون مینویسم.از دوستانی که واسم کامنت میذارن و منو راهنمایی میکنن خیلی متشکرم.تو این پست میخوام یکی از خاطره هام رو براتون بنویسم،امیدوارم خوشتون بیاد...

ساعت 8:45 صبح،کلاس فلسفه،بازم استاد دیر کرده... 

بالاخره اومد،از ریختش بدم میاد.همیشه یه کت و شلوار سبز مسخره میپوشه،کیف دستیش رو گذاشت رو میز و شروع به صحبت کرد. 

-"سلام،خانم ها و آقایون از تاخیر پیش اومده واقعا متاسفم،خودتون که میدونید ترافیک خیلی سنگینه.خب امروز می خوام درباره فلسفه غربی ها بخصوص آمریکایی ها باهاتون صحبت کنم مثبت اندیشی!اونا ابتدا میگفتن به هر چی که فکر کنی بدستش میاری.دوست داری خونه داشته باشی؟دلت ماشین می خواد؟فقط کافیه بهش فکر کنی تا بالاخره بدستش بیاری." 

همه کلاس زدن زیر خنده 

-"بله واقعا خنده داره،خب زیاد با منطق جور در نمیاد به همین دلیل این فکرو کنار گذاشتن و بیشتر فلسفی حرف میزنن،که به نظر من هم منطقی تره.اونا میگن هر جوری که فکر کنی مثبت یا منفی همون برات اتفاق میفته پس بهتره که همیشه مثبت بیندیشیم.تو دوره و زمونه ما.. 

یهو پریدم تو حرفش و گفتم:"احمقانه ست!" 

رنگش پرید،آخه هرموقع اینجوری میپرم تو حرفش کلاس رو کلی بهم میریزم.بچه ها شروع کردن به همهمه کردن که استاد بلند گفت:"ساکت لطفا!رو به من کرد و گفت:"چیش احمقانه ست؟این خوبه که از دید مثبت به مسائل نگاه کنیم،زندگی راحت تر میشه." 

گفتم:"بله شاید،ولی تکلیف افکار منفیمون چی میشه؟اونا کجا میرن؟" 

چند لحظه کلاس کاملا ساکت شد،استاد رنگ به رخسارش نبود ،هیچ حرفی نمیزد. 

گفتم:"پس چرا ساکتیت؟چرا جوابمو نمیدین؟" 

گفت:"برو بیرون." 

گفتم:"تا جوابمو نگیرم جایی نمیرم،میتونید جوابمو ندین که با این کارتون یعنی هیچ چیز از وجود انسان نمیدونین ،ولی در این صورت شما باید از کلاس برید بیرون." 

سرشو انداخت پایین و رفت بیرون.میدونستم کجا میره،چند دقیقه بعد با مدیر دانشگاه وارد شد.تا آقای مدیر رو دیدم بلند شدم و رفتم بیرون. 

بهم گفت:"آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا با استادا اینجوری رفتار میکنی؟چرا همیشه باید نظم کلاسارو بهم بریزی؟تو کی میخوای آدم بشی؟" 

گفتم:"من که کاری نکردم آقای مدیر،فقط یه سوال پرسیدم .این استادای شما هستند که نمیتونن جواب منو بدن اونوقت شما منو سرزنش می کنید؟بهتره به فکر آدم کردن استادای خودتون باشید نه من!" 

بیچاره آقای مدیر یه سر تکون داد و رفت،باز من موندمو کتابخونه دانشگاه...  

اینم از کلاس فلسفه اینم از استادان با سواد مملکت.میگه به چیزای مثبت فکر کن تا مثبت بشه!آخه مگه میشه؟کیو میخوای گول بزنی؟ 

بله میشه همیشه نیمه پر لیوانو نگاه کرد ولی نیمه خالیش چی میشه؟میشه همیشه مثبت فکر کرد ولی افکار منفیمون چی میشه؟مثلا اگه عصبانی شدیم سرکوبش میکنیم ومیخندیم،ولی در واقع فقط داریم نقش بازی میکنیم داریم خودمونو گول میزنیم.انسان تو زندگیش با هزاران احساس منفی روبرو میشه،میتونه به همشون پشت کنه ولی آیا اونا هم بهش پشت می کنن؟تمام اینا توی ناخودآگاه ذهنمون انبار میشن و بالاخری ی روز سر باز میزنن و اونوقته که دیگه کاری از دستمون بر نمیاد. 

انتخاب نکنید که چی مثبته یا چی منفی،بذارید اونا شما رو انتخاب کنن.اینجوری هر لحظه از زندگیتون تازه و نو میشه،هر چیزی زیبایی خودش رو داره بذارید رفتار از وجودتون سرچشمه بگیره نه از فکرتون...

تحقیر شو!نفست را بکش..!

تا حالاشده وسط جمعیت تحقیر بشید؟یا دوستانتون مسخره تون کنن و بهتون بخندند؟ 

عکس العمل شما در مقابل اونا چیه؟ 

آیا ناراحت و عصبانی میشید؟آیا باهاشون برخورد های لفظی یا فیزیکی می کنید؟ یا نه خیلی عادی از کنارش می گذرید و هیچ اعتنایی به رفتار و گفتارشون نمی کنید... 

 

روزی گوتام بودا از روستایی می گذشت.دشمنانش جمع شده بودند و می خواستند او را تحقیر کنند،کلمات ناروا و فحش های رکیک نثارش می کردند.او ساکت باقی ماند.آنان قدری معطل ماندند،زیرا او هیچ چیز نمی گفت. 

و عاقبت بودا گفت:"آگر کارتان تمام شده،من می توانم حرکت کنم،زیرا باید پیش از غروب به روستای مجاور برسم.و اگر کارتان تمام نشده است،من پس از چند روز به اینجا برمی گردم و آنوقت وقت کافی برایتان دارم.آنوقت هرچه قدر که می خواهید می توانید بگویید." 

یکی از مردان در آن جمع گفت:"ما فقط چیزهایی به تو نمی گوییم،به تو توهین می کنیم." 

گوتام بودا گفت:"می توانید توهین کنید،ولی اگر من آن را نپذیرم،این دیگر در قدرت شما نیست.می توانید سعی کنید مرا تحقیر کنید.باید ده سال پیش می آمدید که من در دام هر کسی می افتادم و هر کس به من توهین می کرد،من احساس تحقیر شدن می کردم.در آن زمین من برده ی هر کسی بودم.ولی حالا انسانی آزاد هستم.من انتخاب می کنم:هر آنچه را که درست است می گیرم و هر آنچه را که درست نیست،پس می دهم." 

"در روستای قبلی که بودیم،مردم برایمان گل و شیرینی آورده بودند تا به من هدیه دهند.من گفتم:((ما فقط یک بار در روز غذا می خوریم و امریز غذایمان را خورده ایم.پس لطفا ...ما چیزها را انبار نمی کنیم،نمی توانیم اینها را بگیریم،متاسفیم،باید اینها را پس بگیرید.))حالا از شما می پرسم:آن مردم با آن گلها و شیرینی ها که آورده بودند چه می توانستند بکنند؟" 

کسی از میان آن جمعیت گفت:"می توانستند آنها را در میان اهل روستا تقسیم کنند." 

بودا گفت:"تو باهوش هستی،همین کار را بکنید.من ده سال است که از پذیرفتن چنین چیزهایی معذور هستم،حالا به خانه بروید و این چیزها که آورده اید را با هر کس که دوست دارید تقسیم کنید." 

 

این نفس ماست که تحقیر میشه نه خود ما!زمانی که مثل یک نفس زندگی کنید تحقیر میشید،پس نفست را بکش!!!