2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

مواظب باورهایتان باشید..!

سلام دوستان.... 

بخاطر تاخیر پیش اومده متاسفم،این روزا خیلی سرم شلوغه.درگیر دانشگاه و کار و کار و کار. 

خب سرتونو درد نیارم بریم سر اصل مطلب.خب بازم با ی داستان شروع می کنیم،امیداوارم خوشتون بیاد 

.یک اسقف در روبروی خانه ی یک خاخام زندگی می کرد (اسقف.خاخام:به ترتیب بزرگان دین مسیحیت و یهود) و این دو در هر چیزی رقیب بودند.اسقف ماشین قدیمی فورد خودش را فروخت و یک شورولت جدید خرید.خاخام داشت از خانه بیرون می آمد که دید اسقف دارد روی ماشین تازه اش آب میریزد.خاخام گفت:"چه می کنی؟" 

اسقف گفت:"دارم به شورولت جدیدم غسل تعمید می دهم.حالا آن را یک مسیحی می کنم." 

حالا این برای خاخام خیلی زیاد بود.فردا ترتیبی داد که یک کادیلاک خرید و وقتی که اسقف از خانه بیرون آمد،خاخام با یک اره فلزی بیرون آمد و شروع کرد به بریدن لوله ی اگزوز.اسقف با تعجب پرسید:"چه می کنی؟" 

خاخام گفت:"ختنه!دارم این کادیلاک را یهودی می کنم!" 

 

بله دوستان بشریت دست چنین مردمانیه!انسان های جدید فقط وقتی می تونن رشد کنن که این چنین باورهای غلط رو از زندگیمون خط بزنیم.انسان می تونه از نظر روحانی به تکامل برسه،نیازی به این باورها نیست،که باید هندو باشی یا محمدی یا مسیحی. 

در واقع تمامی باورها مانع هستند،زمانی که به چیزی باور پیدا کنی به جست و جوی آن نمی روی،وقتی که باورش داری،نیازی به جست و جو نیست.اگر باور داشته باشی و بازم به جست و جو بپردازی،اونوقت باورت کامل نیست و توش تردید وجود داره،اونوقت باورت فقط یه فرضیه است. 

تمام مذهب ها با دادن باورها به مردم اونارو از جست و جو باز میدارن. 

بدون باورها شروع کنید،با روشنی ذهن شروع کنید،با هوشمندی شروع کنید... 

فقط بمیر..!

لطیفه ای بسیار مشهور در مورد جرج برنارد شاو وجود دارد.او با قطار از لندن به جایی دیگر سفر می کرد و مامور بلیط ها وارد شد.او تمام جیب هایش را گشت،کیفش را گشت،چمدانش را گشت.و مامور بلیط ها گفت:"من شما را میشناسم.همه شما را میشناسند.شما جرج برنارد شاو هستید.شما در دنیا مشهور هستید.شما باید بلیط داشته باشید،باید فراموش کرده باشید که آن را کجا گذاشته اید.نگران نباشید،فراموشش کنید." 

جرج برنارد شاو به آن مرد گفت:"تو مشکل مرا درک نمیکنی.من فقط برای نشان دادن به تو دنبال بلیط نمیگردم.من می خواستم بدانم که به کجا میرفتم!آن بلیط لعنتی،اگر گم شده باشد،من هم گم شده ام.آیا فکر می کنی که من برای تو دنبال بلیط میگردم؟آیا می توانی بگویی که مقصد من کجا بوده؟" 

مامور بلیط ها گفت:"این خیلی زیاد است!من فقط سعی داشتم کمکی بکنم،ناراحت نشوید.شاید وقتی به ایستگاه برسید به یاد بیاورید.من چطور می توانم بگویم که مقصد شما کجا بوده؟" 

ولی همه در همین موقعیت هستند.چه خوب است که در این حوالی اثری از مامور جمع آوری بلیط های روحانی وجود ندارد که باز بینی کند،"شما کجا می روید؟" 

وگرنه همه ما بدون پاسخ،معطل می ماندیم.هیچ شکی نیست که جایی می رویم ، تمام زندگی را به جایی می رویم.ولی در واقع نمی دانیم کجا می رویم؟!ما به قبرستان خواهیم رسید،این یکی قطعی است!ولی اینجا جایی است که هیچکس نمیخواهد به آن برود،ولی در نهایت،همه به آنجا می رسند.اینجا پایانه ای است که تمامی قطارها به آنجا منتهی می شوند.اگر بلیطی نداری،منتظر آخر خط شو!و آنوقت آنان می گویند:"پیاده شو.اینک دیگر قطار جایی نمیرود." 

به کجا میروید..! 

گفت و گو با معبود...

 سلام  

شما تو خلوت خودتون چه جوری با خدا حرف میزنید؟ 

نماز میخونید؟ 

دعا میکنید؟ 

قرآن میخونید؟ 

یا...  

                             

 

یه داستان جالب در این مورد هست که دوس دارم شما هم بدونید... 

 

موسی (ع) از جنگلی می گذشت که با چوپان فقیری رو به رو شد.چوپان بی نوا و کثیفی که لباس پر وصله بر تن داشت و با خدا راز و نیاز می کرد.موسی از سر کنجکاوی،در پشت چوپان ایستاد و گوش فرا داد.نمی فهمید که چوپان چه نوع نیایشی با خدا دارد،زیرا او می گفت:خدایا وقتی مُردم مرا به بهشت ببر،آنجا من از تو مراقبت خواهم کرد...تو را شستشو می دهم و برایت غذاهای خوشمزه می پزم.از گوسفندانت مراقبت می کنم و برایت شیر می دوشم و...و پیام تو را به همه میرسانم. 

این سخنان چوپان از نظر موسی،غیر قابل تحمل بود،پس او را تکان سختی داد و گفت:((این مزخرفات چیست که میگویی؟)) 

مرد بیچاره آزرده شد و گفت:((دقیقا نمی دانم،چون هرگز او را ندیده ام،اما می دانم که خودم چنین نیازهایی دارم.)) 

موسی گفت:((بس کن!هرگز با خدا اینگونه گفت وگو نکن!این کفر است.به جهنم میروی.))مرد فقیر لرزید و عرق کرد و گفت:((اما من عمری است که با خدا اینگونه گفتگو کرده ام وهر چه را که به ذهنم آمده است،گفته ام.چیز بیشتری نمی دانم...تو راه درست آن را به من بیاموز.)) 

و موسی طریقه ی صحیح نیایش را به او آموخت و بعد چوپان بیچاره همراه گوسفندانش دور شد.آنوقت،ناگهان رعدی از آسمان بر زمین و جنگل فرود آمد و خداوند با خشم موسی را مورد خطاب قرار داد:((آیا دیوانه شده ای؟من تو را برگزیدم تا مردم را به سوی من بخوانی و تو آنها را از من جدا می کنی؟...یک عاشق...او یک عاشق بود.او یکی از بهترین بندگان نیایش گر من بود و تو قلبش را شکستی!ایمانش را گسستی!برو و از او پوزش بخواه و آنچه را که به او گفته ای پس بگیر...)) 

و موسی بازگشت،به پای چوپان افتاد و از او طلب بخشایش کرد.((مرا ببخش،اشتباه کردم.حق با توست.تو مقبول خداوندی و من نیایشی را که به تو آموخته ام پس می گیرم.)) 

 

و این دقیقا همون چیزیه که باید اتفاق بیفته.بذارید نیایش تو وجودتون رشد کنه.هر موقع احساس کردین که دلتون میخواد با خدا حرف بزنید،اونموقع آماده بشین.نیازی به تکرار روزمره کلمات نیست،وقتی این حس از راه رسید،راهو براش باز کنید و از هرگونه شرطی شدگی دوری کنید. 

به امید فرداهایی بهتر ... 

تا پست بعدی

زمان رو به چند قسمت میشه تقسیم کرد؟؟

سلام ... 

زمان چند قسمته؟؟؟ 

این سوالیه که از هر کی بپرسی میگه:خب معلومه سه قسمت گذشته ،حال و آینده. 

ولی بیایید یکم دقیق تر بهش نگاه کنیم چون بعضی ها جواب بهتری دارن... 

گذشته: 

تشکیل شده از کارها و رفتارها ، کرده ها و نکرده های صحیح یا غلط ما آدما که دیگه کاری از دستمون بر نمیاد که تغییرشون بدیم. 

حال:  

زمانی که ما توش زندگی میکنیم و به واسطه اون دو زمان گذشته و آیند رو میسازیم .

آینده: 

خب آینده که هنوز نرسیده و اگه بخوایم راجع بهش حرف بزنیم باید از رویاهامون ،آرزوهامون و نداشته هایی که دوس داریم در آینده داشته باشیم بگیم ،که زیاد جالب نیست و فقط آدمو به رویا پردازی و افکار غلط میکشونه چون کسی که از آینده خبری نداره... 

 

حلا وقت یه جمع بنده سادست 

گذشته رو نمیشه تغییر داد پس بهتره همشو بریزیم تو سطل آشغال و بخاطرشون افسوس نخوریم.خبری از آینده هم که نداریم پس اونم بیخیال بشید چون بخوایم یا نخوایم خودش از راه میرسه.اما زمان حال که به نظر من بهترین زمان برای زندگی کردنه پس مواظب رفتار و کردار خودمون باشیم تا بتونیم تصویر خوبی از زندگی واسه خودمون درست کنیم.دیروزو بیخیال ،به فردا فکر نکن ،همین الان رو زندگی کن...

خانه ی بی سقف

خانه ای دارم بی در و پیکر 

                                       قاتلم گشته همچو یک دشمن 

 

شب و روزم اشک،شد در این خانه 

                                            زنده بودن چیست،مردنم بهتر! 

رها

از گذشته ها فراریم 

                       به آینده دل نبسته ام 

 

دلخوشم به ثانیه هایی که گهگاه در کنارت میگذرانم...

خواب و بیداری

بیدارم!!! 

خواب نمیبینم... 

 سیگار به لب روی نیمکت آرزوهای کودکانه ام نشسته ام! 

 

              زندگی چه زیبا پیرم کرد! 

  

مرگ و زندگی

از مرگ مگو با من 

 که همچون کهنه شرابیست برایم  

باتو قطره قطره  

ولی بی تو!!! 

 

                   سر خواهم کشید تمامش را...