2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده
2shnam

2shnam

هرکه رسید،دشنامم داد!گویی تمام دیوارهای کوتاه دنیا دور من کشیده شده

فکر بی فکر...

سلام دوستان 

تو پست قبلی درباره مثبت اندیشی حرف زدم و گفتم که راهکار خوبی برای از بین بردن افکار منفی نیست،ولی از نظرات دوستان اینطور برداشت کردم که نتونستم منظورمو خوب بیان کنم.توجه شما رو به ی داستان جلب میکنم. 

کتابی مشهور از ناپلئون هیل(Napoleon Hill) وجود داره بنام بیندیش و ثروتمند شو و تمام تاکید او این است که اگر واقعا سخت فکر کنی،ثروتمند خواهی شد.میلیون ها جلد از این کتاب بفروش رفته است،زیرا که او نویسنده ای ماهر است،یکی از بهترین ها در آمریکا.او خوب و متقاعد کننده می نویسد.  

                        

وقتی که برای اولین بار کتابش منتشر شد،او در کتاب فروشی حضور داشت تا ناشر بتواند او را به مشتریانش معرفی کند و بتواند کتاب های فروخته شده را امضاء کند.و چنین اتفاق افتاد که هنری فورد وارد شد،او عاشق کتاب بود و به کتاب ها نگاه می کرد،او پرسید:"چه خبر است؟این مرد اینجا چه می کند؟"  

                       

او دریافت که آن مرد ناپلئون هیل است،نویسنده بزرگ که کتاب جدیدش تازه منتشر شده است.ناشر به او گفت:"او بسیار خوشحال خواهد شد تا به شما معرفی شود." 

ناشر آن دو مرد را بهم معرفی کرد و کتاب جدید را نیز معرفی کرد:فکر کن و ثروتمند شو.هنری فورد به عنوان روی جلد کتاب نگاه کرد و از هیل پرسید:"آیا با اتومبیل خودت به اینجا آمده ای یا با وسایل نقلیه عمومی؟" 

به نظر سوال نا مربوط می آمد،ولی وقتی هنری فورد سوالی بکند ناپلئون هیل باید جواب بدهد،"آری ،من با اتوبوس آمدم." 

هنری فورد کتاب را به او برگرداند و گفت:وقتی به قدر کافی درمورد یک اتومبیل زیبا فکر کردی و در جلوی منزلت ظاهر شد،آنوقت این کتاب را برای من بیاور.من هنری فورد هستم نیازی به این کتاب ندارم.من می دانم که با فکر کردن نمی توان ثروتمند شد.می توانی مردم بیچاره را با این کتاب گول بزنی.همه میل دارند ثروتمند شوند،پس این کتاب فروش خوبی خواهد داشت وشاید با فروش این کتاب ثروتمند شوی و با آن پول یک اتومبیل بخری.ولی به یاد داشته باش شرط ما این نیست.من فقط وقتی این کتاب را می پذیرم که آن اتومبیل بر اثر فکر کردن تو ظاهر شده باشد." 

آن اتومبیل هرگز ظاهر نشد،واو هرگز نتوانست نزد هنری فورد برود.و آن پیر مرد بسیار عجیب بود.گاه گاهی تلفن می زد و از هیل می پرسید:"از آن اتومبیل چه خبر؟اگر هنوز ظاهر نشده است،آن کتاب را از بازار بیرون بکش.این فقط گول زدن محض است!" 

تمامی افکار بی فایده هستند چه مثبت و چه منفی.آنها دو روی یک سکه اند.به این فکر نکنید که چی مثبته و چی منفی باید هر دو را دور بریزید،باید یک آگاهی بدون افکار داشته باشید.و اینگونه هر عملی که از این آگاهی انجام بشه درس خواهد بود و بسیار زیبا و ارضاء کننده...

مثبت یا منفی!!!

 سلام دوستان خوبم؛الان ساعت 10:50شبه که دارم براتون مینویسم.از دوستانی که واسم کامنت میذارن و منو راهنمایی میکنن خیلی متشکرم.تو این پست میخوام یکی از خاطره هام رو براتون بنویسم،امیدوارم خوشتون بیاد...

ساعت 8:45 صبح،کلاس فلسفه،بازم استاد دیر کرده... 

بالاخره اومد،از ریختش بدم میاد.همیشه یه کت و شلوار سبز مسخره میپوشه،کیف دستیش رو گذاشت رو میز و شروع به صحبت کرد. 

-"سلام،خانم ها و آقایون از تاخیر پیش اومده واقعا متاسفم،خودتون که میدونید ترافیک خیلی سنگینه.خب امروز می خوام درباره فلسفه غربی ها بخصوص آمریکایی ها باهاتون صحبت کنم مثبت اندیشی!اونا ابتدا میگفتن به هر چی که فکر کنی بدستش میاری.دوست داری خونه داشته باشی؟دلت ماشین می خواد؟فقط کافیه بهش فکر کنی تا بالاخره بدستش بیاری." 

همه کلاس زدن زیر خنده 

-"بله واقعا خنده داره،خب زیاد با منطق جور در نمیاد به همین دلیل این فکرو کنار گذاشتن و بیشتر فلسفی حرف میزنن،که به نظر من هم منطقی تره.اونا میگن هر جوری که فکر کنی مثبت یا منفی همون برات اتفاق میفته پس بهتره که همیشه مثبت بیندیشیم.تو دوره و زمونه ما.. 

یهو پریدم تو حرفش و گفتم:"احمقانه ست!" 

رنگش پرید،آخه هرموقع اینجوری میپرم تو حرفش کلاس رو کلی بهم میریزم.بچه ها شروع کردن به همهمه کردن که استاد بلند گفت:"ساکت لطفا!رو به من کرد و گفت:"چیش احمقانه ست؟این خوبه که از دید مثبت به مسائل نگاه کنیم،زندگی راحت تر میشه." 

گفتم:"بله شاید،ولی تکلیف افکار منفیمون چی میشه؟اونا کجا میرن؟" 

چند لحظه کلاس کاملا ساکت شد،استاد رنگ به رخسارش نبود ،هیچ حرفی نمیزد. 

گفتم:"پس چرا ساکتیت؟چرا جوابمو نمیدین؟" 

گفت:"برو بیرون." 

گفتم:"تا جوابمو نگیرم جایی نمیرم،میتونید جوابمو ندین که با این کارتون یعنی هیچ چیز از وجود انسان نمیدونین ،ولی در این صورت شما باید از کلاس برید بیرون." 

سرشو انداخت پایین و رفت بیرون.میدونستم کجا میره،چند دقیقه بعد با مدیر دانشگاه وارد شد.تا آقای مدیر رو دیدم بلند شدم و رفتم بیرون. 

بهم گفت:"آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا با استادا اینجوری رفتار میکنی؟چرا همیشه باید نظم کلاسارو بهم بریزی؟تو کی میخوای آدم بشی؟" 

گفتم:"من که کاری نکردم آقای مدیر،فقط یه سوال پرسیدم .این استادای شما هستند که نمیتونن جواب منو بدن اونوقت شما منو سرزنش می کنید؟بهتره به فکر آدم کردن استادای خودتون باشید نه من!" 

بیچاره آقای مدیر یه سر تکون داد و رفت،باز من موندمو کتابخونه دانشگاه...  

اینم از کلاس فلسفه اینم از استادان با سواد مملکت.میگه به چیزای مثبت فکر کن تا مثبت بشه!آخه مگه میشه؟کیو میخوای گول بزنی؟ 

بله میشه همیشه نیمه پر لیوانو نگاه کرد ولی نیمه خالیش چی میشه؟میشه همیشه مثبت فکر کرد ولی افکار منفیمون چی میشه؟مثلا اگه عصبانی شدیم سرکوبش میکنیم ومیخندیم،ولی در واقع فقط داریم نقش بازی میکنیم داریم خودمونو گول میزنیم.انسان تو زندگیش با هزاران احساس منفی روبرو میشه،میتونه به همشون پشت کنه ولی آیا اونا هم بهش پشت می کنن؟تمام اینا توی ناخودآگاه ذهنمون انبار میشن و بالاخری ی روز سر باز میزنن و اونوقته که دیگه کاری از دستمون بر نمیاد. 

انتخاب نکنید که چی مثبته یا چی منفی،بذارید اونا شما رو انتخاب کنن.اینجوری هر لحظه از زندگیتون تازه و نو میشه،هر چیزی زیبایی خودش رو داره بذارید رفتار از وجودتون سرچشمه بگیره نه از فکرتون...

تحقیر شو!نفست را بکش..!

تا حالاشده وسط جمعیت تحقیر بشید؟یا دوستانتون مسخره تون کنن و بهتون بخندند؟ 

عکس العمل شما در مقابل اونا چیه؟ 

آیا ناراحت و عصبانی میشید؟آیا باهاشون برخورد های لفظی یا فیزیکی می کنید؟ یا نه خیلی عادی از کنارش می گذرید و هیچ اعتنایی به رفتار و گفتارشون نمی کنید... 

 

روزی گوتام بودا از روستایی می گذشت.دشمنانش جمع شده بودند و می خواستند او را تحقیر کنند،کلمات ناروا و فحش های رکیک نثارش می کردند.او ساکت باقی ماند.آنان قدری معطل ماندند،زیرا او هیچ چیز نمی گفت. 

و عاقبت بودا گفت:"آگر کارتان تمام شده،من می توانم حرکت کنم،زیرا باید پیش از غروب به روستای مجاور برسم.و اگر کارتان تمام نشده است،من پس از چند روز به اینجا برمی گردم و آنوقت وقت کافی برایتان دارم.آنوقت هرچه قدر که می خواهید می توانید بگویید." 

یکی از مردان در آن جمع گفت:"ما فقط چیزهایی به تو نمی گوییم،به تو توهین می کنیم." 

گوتام بودا گفت:"می توانید توهین کنید،ولی اگر من آن را نپذیرم،این دیگر در قدرت شما نیست.می توانید سعی کنید مرا تحقیر کنید.باید ده سال پیش می آمدید که من در دام هر کسی می افتادم و هر کس به من توهین می کرد،من احساس تحقیر شدن می کردم.در آن زمین من برده ی هر کسی بودم.ولی حالا انسانی آزاد هستم.من انتخاب می کنم:هر آنچه را که درست است می گیرم و هر آنچه را که درست نیست،پس می دهم." 

"در روستای قبلی که بودیم،مردم برایمان گل و شیرینی آورده بودند تا به من هدیه دهند.من گفتم:((ما فقط یک بار در روز غذا می خوریم و امریز غذایمان را خورده ایم.پس لطفا ...ما چیزها را انبار نمی کنیم،نمی توانیم اینها را بگیریم،متاسفیم،باید اینها را پس بگیرید.))حالا از شما می پرسم:آن مردم با آن گلها و شیرینی ها که آورده بودند چه می توانستند بکنند؟" 

کسی از میان آن جمعیت گفت:"می توانستند آنها را در میان اهل روستا تقسیم کنند." 

بودا گفت:"تو باهوش هستی،همین کار را بکنید.من ده سال است که از پذیرفتن چنین چیزهایی معذور هستم،حالا به خانه بروید و این چیزها که آورده اید را با هر کس که دوست دارید تقسیم کنید." 

 

این نفس ماست که تحقیر میشه نه خود ما!زمانی که مثل یک نفس زندگی کنید تحقیر میشید،پس نفست را بکش!!! 

مواظب باورهایتان باشید..!

سلام دوستان.... 

بخاطر تاخیر پیش اومده متاسفم،این روزا خیلی سرم شلوغه.درگیر دانشگاه و کار و کار و کار. 

خب سرتونو درد نیارم بریم سر اصل مطلب.خب بازم با ی داستان شروع می کنیم،امیداوارم خوشتون بیاد 

.یک اسقف در روبروی خانه ی یک خاخام زندگی می کرد (اسقف.خاخام:به ترتیب بزرگان دین مسیحیت و یهود) و این دو در هر چیزی رقیب بودند.اسقف ماشین قدیمی فورد خودش را فروخت و یک شورولت جدید خرید.خاخام داشت از خانه بیرون می آمد که دید اسقف دارد روی ماشین تازه اش آب میریزد.خاخام گفت:"چه می کنی؟" 

اسقف گفت:"دارم به شورولت جدیدم غسل تعمید می دهم.حالا آن را یک مسیحی می کنم." 

حالا این برای خاخام خیلی زیاد بود.فردا ترتیبی داد که یک کادیلاک خرید و وقتی که اسقف از خانه بیرون آمد،خاخام با یک اره فلزی بیرون آمد و شروع کرد به بریدن لوله ی اگزوز.اسقف با تعجب پرسید:"چه می کنی؟" 

خاخام گفت:"ختنه!دارم این کادیلاک را یهودی می کنم!" 

 

بله دوستان بشریت دست چنین مردمانیه!انسان های جدید فقط وقتی می تونن رشد کنن که این چنین باورهای غلط رو از زندگیمون خط بزنیم.انسان می تونه از نظر روحانی به تکامل برسه،نیازی به این باورها نیست،که باید هندو باشی یا محمدی یا مسیحی. 

در واقع تمامی باورها مانع هستند،زمانی که به چیزی باور پیدا کنی به جست و جوی آن نمی روی،وقتی که باورش داری،نیازی به جست و جو نیست.اگر باور داشته باشی و بازم به جست و جو بپردازی،اونوقت باورت کامل نیست و توش تردید وجود داره،اونوقت باورت فقط یه فرضیه است. 

تمام مذهب ها با دادن باورها به مردم اونارو از جست و جو باز میدارن. 

بدون باورها شروع کنید،با روشنی ذهن شروع کنید،با هوشمندی شروع کنید... 

فقط بمیر..!

لطیفه ای بسیار مشهور در مورد جرج برنارد شاو وجود دارد.او با قطار از لندن به جایی دیگر سفر می کرد و مامور بلیط ها وارد شد.او تمام جیب هایش را گشت،کیفش را گشت،چمدانش را گشت.و مامور بلیط ها گفت:"من شما را میشناسم.همه شما را میشناسند.شما جرج برنارد شاو هستید.شما در دنیا مشهور هستید.شما باید بلیط داشته باشید،باید فراموش کرده باشید که آن را کجا گذاشته اید.نگران نباشید،فراموشش کنید." 

جرج برنارد شاو به آن مرد گفت:"تو مشکل مرا درک نمیکنی.من فقط برای نشان دادن به تو دنبال بلیط نمیگردم.من می خواستم بدانم که به کجا میرفتم!آن بلیط لعنتی،اگر گم شده باشد،من هم گم شده ام.آیا فکر می کنی که من برای تو دنبال بلیط میگردم؟آیا می توانی بگویی که مقصد من کجا بوده؟" 

مامور بلیط ها گفت:"این خیلی زیاد است!من فقط سعی داشتم کمکی بکنم،ناراحت نشوید.شاید وقتی به ایستگاه برسید به یاد بیاورید.من چطور می توانم بگویم که مقصد شما کجا بوده؟" 

ولی همه در همین موقعیت هستند.چه خوب است که در این حوالی اثری از مامور جمع آوری بلیط های روحانی وجود ندارد که باز بینی کند،"شما کجا می روید؟" 

وگرنه همه ما بدون پاسخ،معطل می ماندیم.هیچ شکی نیست که جایی می رویم ، تمام زندگی را به جایی می رویم.ولی در واقع نمی دانیم کجا می رویم؟!ما به قبرستان خواهیم رسید،این یکی قطعی است!ولی اینجا جایی است که هیچکس نمیخواهد به آن برود،ولی در نهایت،همه به آنجا می رسند.اینجا پایانه ای است که تمامی قطارها به آنجا منتهی می شوند.اگر بلیطی نداری،منتظر آخر خط شو!و آنوقت آنان می گویند:"پیاده شو.اینک دیگر قطار جایی نمیرود." 

به کجا میروید..! 

گفت و گو با معبود...

 سلام  

شما تو خلوت خودتون چه جوری با خدا حرف میزنید؟ 

نماز میخونید؟ 

دعا میکنید؟ 

قرآن میخونید؟ 

یا...  

                             

 

یه داستان جالب در این مورد هست که دوس دارم شما هم بدونید... 

 

موسی (ع) از جنگلی می گذشت که با چوپان فقیری رو به رو شد.چوپان بی نوا و کثیفی که لباس پر وصله بر تن داشت و با خدا راز و نیاز می کرد.موسی از سر کنجکاوی،در پشت چوپان ایستاد و گوش فرا داد.نمی فهمید که چوپان چه نوع نیایشی با خدا دارد،زیرا او می گفت:خدایا وقتی مُردم مرا به بهشت ببر،آنجا من از تو مراقبت خواهم کرد...تو را شستشو می دهم و برایت غذاهای خوشمزه می پزم.از گوسفندانت مراقبت می کنم و برایت شیر می دوشم و...و پیام تو را به همه میرسانم. 

این سخنان چوپان از نظر موسی،غیر قابل تحمل بود،پس او را تکان سختی داد و گفت:((این مزخرفات چیست که میگویی؟)) 

مرد بیچاره آزرده شد و گفت:((دقیقا نمی دانم،چون هرگز او را ندیده ام،اما می دانم که خودم چنین نیازهایی دارم.)) 

موسی گفت:((بس کن!هرگز با خدا اینگونه گفت وگو نکن!این کفر است.به جهنم میروی.))مرد فقیر لرزید و عرق کرد و گفت:((اما من عمری است که با خدا اینگونه گفتگو کرده ام وهر چه را که به ذهنم آمده است،گفته ام.چیز بیشتری نمی دانم...تو راه درست آن را به من بیاموز.)) 

و موسی طریقه ی صحیح نیایش را به او آموخت و بعد چوپان بیچاره همراه گوسفندانش دور شد.آنوقت،ناگهان رعدی از آسمان بر زمین و جنگل فرود آمد و خداوند با خشم موسی را مورد خطاب قرار داد:((آیا دیوانه شده ای؟من تو را برگزیدم تا مردم را به سوی من بخوانی و تو آنها را از من جدا می کنی؟...یک عاشق...او یک عاشق بود.او یکی از بهترین بندگان نیایش گر من بود و تو قلبش را شکستی!ایمانش را گسستی!برو و از او پوزش بخواه و آنچه را که به او گفته ای پس بگیر...)) 

و موسی بازگشت،به پای چوپان افتاد و از او طلب بخشایش کرد.((مرا ببخش،اشتباه کردم.حق با توست.تو مقبول خداوندی و من نیایشی را که به تو آموخته ام پس می گیرم.)) 

 

و این دقیقا همون چیزیه که باید اتفاق بیفته.بذارید نیایش تو وجودتون رشد کنه.هر موقع احساس کردین که دلتون میخواد با خدا حرف بزنید،اونموقع آماده بشین.نیازی به تکرار روزمره کلمات نیست،وقتی این حس از راه رسید،راهو براش باز کنید و از هرگونه شرطی شدگی دوری کنید. 

به امید فرداهایی بهتر ... 

تا پست بعدی

نیایش

از وقتی که بدنیا اومدیم، کلیساها،مذاهب،سازمانهای نظام یافته،همه و همه شرع کردن به یاد دادن نحوه عبادت با خدا.ولی در واقع اونا فقط مارو از عبادت واقعی دور کردن،چرا که نیایش ماهیتی خود جوش داره و یاد دادنی نیست. 

اگه تو کودکی نیایش رو بهت یاد بدن ،از یه تجربه زیبا تو رو محروم کردن که میتونست خودش اتفاق بیفته. 

داستانی زیبا ازلئو تولستوی: 

 

در بخش خاصی از روسیه قدیم دریاچه ای بود که به خاطر سه قدیس مشهور شد.چیزی نگذشت که مردم آن حوالی علاقه مند شدند و برای دیدن آن دریاچه و سه قدیس به راه افتادند.کشیش ارشد منطقه از این موضوع ترسید.یعنی چه اتفاقی افتاده؟او هرگز درباره سه قدیس چیزی نشنیده بود و آنها توسط کلیسا تقدیس نشده بودند.چه کسی آنها را قدیس خوانده بود؟اما اخبار زیادی از معجزات آنها میرسید و مردم نافرمانی میکردند.بنابراین کشیش باید میرفت و شرایط را برسی میکرد.او سوار قایق شد و به جزیره محل زندگی آن مردم فقیر رفت.آنها واقعا مردم فقیری بودند ولی بسیار شاد زندگی میکردند.اگرچه آنها فقیر بودند ولی در درون بسیار غنی بودند،ثروتمندترین افرادی که کشیش تا کنون دیده بود.خیلی خوشحال زیر درختی نشسته بودند و مشغول خندیدن ،لذت بردن و روشنگری بودند.با دیدن کشیش کمی خم شدند و کشیش از آنها پرسید:در اینجا چه میکنید؟همه جا شایع شده که شما قدیسان بزرگی هستید،میدانید چطور باید عبادت کرد؟ 

کشیش به محض دیدن این سه نفر فورا فهمید که آنها باید کاملا امی،دیوانه و شیرین عقل و احمق باشند. 

آنها نگاهی به هم کردند و گفتند:متاسفیم عالیجناب!ما عبادت صحیح پذیرفته شده توسط کلیسا را نیاموخته ایم،چون ما افرادی عامی هستیم.ولی عبادتی خاص خود آماده کرده ایم،که اگر بخواهید به شما نشان میدهیم. 

کشیش گفت:بله نشانم دهید میخواهم ببینم چگونه عبادت مبکنید؟آنها ادامه دادند:ما فکر کردیم و فکر کردیم و فکر کردیم،اگر چه متفکران بزرگی نیستیم،ما فقط روستاییان احمق و بی سوادی هستیم.اما بالاخره تصمیم گرفتیم نیایش ساده ای انجام دهیم.در دین مسیحیت از خداوند بعنوان تثلیت یاد میشود:پدر،پسر و روح القدس.ما هم سه تا بودیم.اینگونه بود که این دعا را ابداع کردیم:شما سه تایید و ماهم سه تا.پس رحمتت را بر ما تمام کن!این عبادت ماست. 

کشیش بسیار عصبانی شد و از کوره در رفت و گفت:چه مسخره !ما هرگز دعایی مثل این نشنیده ایم .تمامش کنید!اینطور قدیس نمی شوید.شما فقط احمقید!آنها به پای کشیش افتادند و گفتند:تو دعای اصلی کلیسا را به ما یاد بده! 

بنا براین کشیش دعای کلیسای ارتدوکس روسی را به آنها آموخت.ای دعا،طولانی،پیچیده و حاوی کلمات ثقیل و غلنبه بود.درهای بهشت به روی آنها بسته شد.آنها گفتند:لطفا یکبار دیگر تکرار کنید،چون خیلی طولانی است و ما بی سوادیم.کشیش دوباره و دوباره تکرار کرد... 

آنها از صمیم قلب از او تشکر کردند و کشیش از اینکه کار نیکویی انجام داده و سه احمق بینوا را به کلیسا برگردانده است احساس بسیار خوبی داشت.بعد هم سوار قایق شد تا برگردد.اما در وسط دریاچه بود که از دیدن منظره ای متعجب شد،دیگر نمی توانست بر چشمانش اعتماد کند.آن سه احمق از روی آب میدویدند!آنها فریاد میزدند:صبر کن،یکبار دیگر... ما فراموش کرده ایم! 

این دیگر غیر قابل قبول بود.کشیش به پاهای آنها افتاد و گفت:مرا ببخشید،شما مانند گذشته به عبادتتان ادامه دهید. 

 

بله دوستان اونا عبادت از پیش آماده ای به شما میدن و لذت عبادت واقعی رو ازتون میگیره. 

این داستان رو فراموش نکنید...

امید کاذب

انسان همیشه با امید زندگی کرده،با آینده،با بهشتی در جایی دوردست.انسان هیچوقت در زمان حال زندگی نکرد... 

همیشه یه زندگی عالی رو تصور کردیم که در راهه و همین موضوع ما رو مشتاق نگه داشته. 

           

چون فکر میکنیم چیزای بزرگتر در آینده رخ میده و همه آرزوهامون برآورده میشه. 

انسان در لحظه حاضر رنج برده ولی همه این رنج هارو تو رویایی که قراره فردا رخ بده فراموش میکنه، 

فردا همیشه زندگی بخشه!

ولی لحظه مرگ فرا میرسه و ما هنوز هم همون آدم سابقیم،هیچ چیز تغییر نکرده.ولی حتی تو لحظه ی مردن هم به یه زندگی دیگه امیدواریم.اما هیچوقت،هیچ خوشی و معنایی رو تو این زندگی تجربه نکردیم.ولی قابل تحمله! 

به خودمون بیاییم...

خدا کجاست؟؟؟

خدا دنیا را آفرید... 

 

سپس تصمیم گرفت که در کره زمین زندگی کند.می توانید مشکلات او را در نظر مجسم کنید.همه شکایت داشتند و در ساعات نامناسب مزاحمش میشدند.شب ها به او مراجعه می کردند.یکی می گفت:هوا خیلی گرم است باران نمی بارد.مشکل هوا را حل کن.نفر بعدی می آمد و میگفت:نباید باران ببارد چون من مشغول کاری هستم و باران همه چیز را خراب می کند. 

خدا کم کم از دست آدم ها عصبانی شد...((چه کار باید کرد؟با اینهمه آدم و اینهمه خواسته،چه باید کرد؟همه انتظار دارن.همه می خواهند آرزویشان براورده شود و همه ،آرزوهایشان بر خلاف همدیگر است!)) 

آنوقت خدا شورای شهر را احضار کرد و از آنها پرسید:((راه حل چیست؟این آدم ها مایه ی جنون هستند و من قادر نیستم همه را راضی نگه دارم.میترسم بلایی سرم بیاورند!باید در جایی پنهان شوم)). 

به او پیشنهادات مختلفی شد.یکی گفت:شما میتوانید به قله اورست بروید در آنجا دست کسی به شما نخواهد رسید. 

خدا گفت:خبر ندارید!بعد از چند لحظه(چون برای خدا زمان مطرح نبود)،ادموند هیلاری و تن سینگ به آنجا خواهند آمد و دوباره مشکلات شروع میشوند و بعد دیگران با هلی کوپتر،اتوبوس و غیره خواهند رسید و... نه،این کار بی فایده است.فقط برای چند لحظه آزاد خواهم بود. 

یادتان باشد که زمان برای خدا جور دیگری است.مثلا ما معتقدیم میلیون ها سال در نظر خداوند تنها یک روز بحساب می آید،پس فقط چند لحظه کوتاه... 

یک نفر پرسید:چرا به کره ماه نمی  روید؟ 

خدا جواب داد:آنجا هم خیلی دور نیست.باز بعد از چند لحظه سر و کله کسی پیدا می شود. 

پیشنهاد شد که به ستارگان دوردست سفر کند و باز خدا گفت:این هم راه حل مسیله نیست.اینها همگی مقطعی هستند،من یک راه حل قطعی می خواهم. 

آنوقت یکی از خدمتگزاران قدیمی خداوند نزدیک شد و در گوش او زمزمه ای کرد.خدا گفت:حق با توست.این راه حل مناسبی است. 

اما آن خدمتگزار قدیمی بخدا چه گفت؟ 

او گفت:تنها جایی که انسان نمی تواند به آن دسترسی پیدا کند،درون خود اوست.شما هم در درون انسان پنهان شوید.و این مکانی است که خداوند در آن پنهان شد و آخرین جایی است که انسان به آن توجه می کند...

زمان رو به چند قسمت میشه تقسیم کرد؟؟

سلام ... 

زمان چند قسمته؟؟؟ 

این سوالیه که از هر کی بپرسی میگه:خب معلومه سه قسمت گذشته ،حال و آینده. 

ولی بیایید یکم دقیق تر بهش نگاه کنیم چون بعضی ها جواب بهتری دارن... 

گذشته: 

تشکیل شده از کارها و رفتارها ، کرده ها و نکرده های صحیح یا غلط ما آدما که دیگه کاری از دستمون بر نمیاد که تغییرشون بدیم. 

حال:  

زمانی که ما توش زندگی میکنیم و به واسطه اون دو زمان گذشته و آیند رو میسازیم .

آینده: 

خب آینده که هنوز نرسیده و اگه بخوایم راجع بهش حرف بزنیم باید از رویاهامون ،آرزوهامون و نداشته هایی که دوس داریم در آینده داشته باشیم بگیم ،که زیاد جالب نیست و فقط آدمو به رویا پردازی و افکار غلط میکشونه چون کسی که از آینده خبری نداره... 

 

حلا وقت یه جمع بنده سادست 

گذشته رو نمیشه تغییر داد پس بهتره همشو بریزیم تو سطل آشغال و بخاطرشون افسوس نخوریم.خبری از آینده هم که نداریم پس اونم بیخیال بشید چون بخوایم یا نخوایم خودش از راه میرسه.اما زمان حال که به نظر من بهترین زمان برای زندگی کردنه پس مواظب رفتار و کردار خودمون باشیم تا بتونیم تصویر خوبی از زندگی واسه خودمون درست کنیم.دیروزو بیخیال ،به فردا فکر نکن ،همین الان رو زندگی کن...